در طولانی‌ترین پروژه‌ای که داشتم با هومن هم‌گروهی شده بودم. دو سال از من بزرگ‌تر بود. مدال طلای المپیاد کامپیوتر داشت و در دانشگاه هم سرش در درس بود. در طول پروژه با هم با تپسی از پژوهشکده رویان راه طولانی‌ای را برمی‌گشتیم. آن جا هم چند بار شطرنج زده بودیم. اصولاً وسط بازی رها می‌کرد و می‌گفت خیلی awkward شده!».

یادم است مدام استرس رفتن را داشت. این که چرا این پروژه انقدر طول کشیده و ممکن است دچار مشکل بشود. از اپلای برایم گفته بود، از این که چرا فکر می‌کند کانادا بهتر است و همان کانادا هم ونکوور آب و هوایش بهتر است. و این که چرا هوش مصنوعی برای اپلای خیلی خوب است.

امروز خبر آمد در ونکوور تصادف کرده و مرده! به همین راحتی! تصادف کرد و یک عمر زحمت و تلاش به باد رفت. به

پروژه هوش مصنوعی تصویری‌اش نگاه می‌کنم. چه پروژه قشنگی. احتمالاً پروژه ارشدش بود و می‌رفت برای دکترا.

باورش برایم سخت است. که چقدر آسان می‌روند. هنوز استرسش برای رفتن، از این که می‌گفت همه دوستام رو تو فرودگاه بدرقه کردم فقط من موندم» در یادم هست. با حالی بد این متن را می‌نویسم. چقدر بد شد. چقدر بی‌آزار بود. چقدر نمی‌توانم باور کنم.

+ این پست را حدود یک سال پس از

این پست می‌نویسم. بعدها که توئیت‌های رامین را می‌خواندم، دیدم که در توئیتی به من اشاره کرده. گفته بود که دوست دارد یک بار دیگر با من در خواب‌گاه مافیا بازی کند. چقدر ناراحتم که پس از مرگش توئیت را دیدم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها