سرندیپ



امروز متوجه شدم وبلاگ حضرت حذف شده و حالا طبق معمول یک سازمان تبلیغاتی جای وبلاگ

از دوردست‌های تبعید رو گرفته.

نویسنده این وبلاگ قلم خیلی خاص و سبک جذابی داشت و ایدهٔ برخی از مطالبش کاملاً نو و بدیع بود، برای همین از نظر من ارزش ادبی بالایی داشت. شاید این وبلاگ همون طور که برای من جالب و مهم بود برای بعضی از شما هم بوده باشه و چندین پست وجود داشته باشه که برای خاص بودنشون بخواین دوباره بخونیدش (یا شایدم بوک‌مارک کرده بودین و الان پاک شده).

خواستم بگم من تمامی پست‌های این وبلاگ رو از تاریخ 21 تیر 1396 به بعد دارم (حدود 200 پست آخر وبلاگ) اگر دنبال هر پست خاصی هستید، بگین و احتمالاً به دستش می‌یارین.


من این وبلاگ‌ را حدود دو و نیم سال پیش درست کردم. بعد از نوشتن صفحات ویکی‌پدیای

داستان شش کلمه‌ای و 

برای فروش: کفشهای کودک، پوشیده‌نشده دوست داشتم تا جای ممکن به ترویج این سبک در فضای ادبی فارسی کمک کنم*؛ پس این وبلاگ را ساختم تا اگر کسی به دنبال نمونه‌های فارسی این نوع داستان گشت بتواند پیدایش کند. بیشتر این داستان‌ها از خودم هست، تعدادی ترجمه و تعدادی از لا‌به‌لای متون نویسندگان.

حالا احساس می‌کنم به مدتی استراحت نیاز دارم. به احتمال زیاد یک‌سال دیگر بازگردم.

پ.ن*: اولین بار در وبلاگ

Narrative با این سبک آشنا شدم. اگر آن وبلاگ نبود این وبلاگ ساخته نمی‌شد.

پ.پ.ن: اگر یک ره‌گذر تازه‌وارد هستید به بخش‌های داستان‌های خیلی کوتاه» و متفرقه» و خاطرات» سری بزنید. گاهی چیزهای جالبی پیدا می‌کنیم که کم‌یاب و نایابند.

تا سالی دیگر به درود دوستان ♥


یادمه وقتی اولین بار دختری که زمانی عاشقش بودم رو با یه پسر دیدم رفتم خواب‌گاه و به این آهنگ گوش دادم؛ بعد یه پیانو گیر آوردم و شروع کردم به زدنش.

گوشش کن، شاید کمکت کنه.

بشنویم At The Ivy Gate(در دروازهٔ پیچک) از Brian Crain

دانلوددریافت
حجم: 7.36 مگابایت


این عقیده که: ایرانی‌ها جزء باهوش‌ترین آدمای دنیان» یا حتی: ایرانی‌ها باهوش‌ترینن» جزئی از رایج‌ترین باورها در میان عامه مردمه ایرانه. اما آیا واقعا ما ایرانی‌ها باهوش هستیم؟ اصلا چرا فکر می‌کنیم باهوش هستیم؟

من در این مقاله سعی دارم به این قبیل سوالات پاسخی بدم.


آیا ایرانی‌ها باهوش‌ترینند؟

اول باید بدونیم انواع زیادی از هوش وجود داره مثل: هوش هنری، هوش اجتماعی، هوش زبانی، هوش تخیلی-تصوری و… اما وقتی در بستر صحبت‌های روزمرّه از هوش یاد می‌شه بیشتر انگشت اشارش به هوشی که توانایی حل مسئله داره هست تا دیگر انواع هوش، پس معنای عامیانه هوش همون هوش ریاضی» هست. یکی از روش‌ها برای اندازه‌گیری هوش ریاضی، آزمون بهرهٔ هوشی(IQ) هست که بیشترین استفاده رو در بین معیارها داره و معروف‌ترینشون هست. این آزمون یک عدد رو به عنوان بهرهٔ هوشی یا IQ شما برمی‌گردونه اما این عدد چه معنایی داره؟ برای معنا بخشیدن، این عدد رو به چند بازه تقسیم می‌کنن و اسمش رو

طبقه‌بندی هوشی می‌ذارن:

بالاتر از 130 بسیار برتر
بین 120 تا 130 برتر
بین 110 تا 120 باهوش
بین 90 تا 110 معمولی
بین 80 تا 90 پایین‌تر از میانگین
بین 70 تا 80 کند ذهنی(مرزی)
زیر 70 عقب‌افتادگی

اما ایرانی‌ها در کجای این نمودار قرار می‌گیرن؟ بذارین خیالتون رو راحت کنم؛ فقط به لطف کشورهای آفریقایی هست که ما ایرانی‌ها جزء کم‌هوش‌ترین ملت‌های دنیا نیستیم! بیایید نگاهی بندازیم به نمودار هوش کشورهای دنیا:

نمودار بهره هوشی کشورهای دنیا

این نمودار نکات جالبی تو خودش داره، هوش وماً باعث پیشرفت نمی‌شه. مثلاً هوش کرهٔ شمالی جزء بالاترین ملت‌هاست و نزدیک به همسایهٔ خودش کرهٔ جنوبی هست. در حقیقت کرهٔ شمالی نهمین کشور باهوش در دنیاست! یا ویتنامی‌ها نسبتاً باهوشن و هوشی در حد اروپایی‌ها دارن اما کشور پیشرفته‌ای رو مالک نیستن. اما ایران چی؟ هوش ایرانی‌ها هم در این نمودار و هم در

این‌جا و

این‌جا و

این‌جا عدد 84 رو نشون می‌ده یعنی در طبقه‌بندی هوش در قسمت پایین‌تر از میانگین» قرار داره و جزء ملت‌های کم‌هوش جهان شناخته می‌شن. ایرانی‌ها در آمارها از میان 109 کشور رتبه 67 رو دارن که به هیچ وجه از نظر هوشی جای‌گاه خوبی نیست. حتی عرب‌های عراق که ایرانی‌ها بهشون توهین می‌کنن و احمق می‌خوننشون در معیار IQ رتبهٔ بیشتری از ما دارن گرچه که در کل عرب‌ها از نظر IQ کمی از ایرانی‌ها پایین‌ترند.

پس چرا ایرانی‌ها فکر می‌کنند باهوش‌ترینند؟

اول باید بدونیم آیا این باور مخصوص تمام ملت‌های جهان هست یا نه. من به شخصه از مردم ملت‌های مختلفی با بهرهٔ هوشی(IQ)‌های متفاوت این سوال رو کردم. گرچه که اکثر ملت‌ها این باور رو تو خودشون داشتن اما همشون؟ نه!

در ملت‌هایی با هوش متوسط به بالا:

هلندی‌ها باور دارن که به صورت خیلی خاصی از باقی جوامع باهوش‌ترن و نابغه به حساب می‌یان. البته باید بدونیم هلندی‌ها هشتمین کشور جهان از نظر هوش ریاضی هستن و همین‌طور

فرانسوی‌ها باور دارن که باهوش‌تر از بقیه هستن با این که در ردهٔ بیست‌و‌شش جهان قرار دارن. امّا 

آمریکایی‌ها این باور رو ندارن و برعکس، خیلی از آمریکایی‌ها فکر می‌کنن که ملتی کم‌هوش و احمق هستن و در فضای مجازی گاهی معروفن به این لقب و همین‌طور

روس‌ها خودشون رو یه ملت خنگ» می‌دونن و در طول تاریخ اول خودشون رو خنگ‌های خوش‌شانس» نامیدن و بعد خنگ‌های چرب‌زبان».

در ملت‌هایی با هوش پایین: ایرانی‌ها! ایرانی‌ها با هوشی پایین باور دارن که نخبه هستن و

هندی‌ها فکر می‌کنن که هوش خیلی بالایی دارن(در حقیقت باهوش‌ترینن) و براشم دلایلی مثل: ما صفر رو اختراع کردیم، ریاضیمون قوی بود» (مثال‌هایی شبیه به ایرانی‌ها) دارن ولی در واقع در رده هشتادوسوم جهانن. امّا عرب‌ها به نظر نمی‌رسه چنین عقیده‌ای رو داشته باشن، مثلاً یک عرب سعودی به من گفت: نه اصلاً، ولی قطعاً از بهترین غذاهای دنیا رو داریم»، حتی طبق شنیده‌ها از دوستی که رابطهٔ مستقیمی با اعراب داره، اون‌ها نوعی از خود بیگانگی دارن*.

خوب پس ما می‌دونیم که تمام ملت‌ها این تفکر رو ندارن، اما بعضی آره و گاهی به شدت این عقیده درونشون هست، مثلاً هند. یک هندی می‌گفت زمانی که در مدرسه بوده معلشون مدام می‌گفته هندی‌ها باهوش‌ترین نژاد جهان هستن» و این باور اون‌قدر عادی هست که حتی در اخبار(!!!) می‌شه پیداش کرد. زمانی که آزمون IQ اومده بود و هوش هندی‌ها جزء پایین‌ترین هوش‌های جهان شد هندی‌ها اعتراض کردن که این آزمون استاندارد نیست و مشکل داره چون زبان اصلیش انگلیسیه. بعد‌ها اما آزمون بسیار استاندارد IQ ساخته شد که تنها با اشکال کار می‌کرد و هیچ فرقی برای هیچ مردمی در جهان نداشت اما باز هم هوش هندی‌ها بسیار پایین‌ دراومد و باز هم هندی‌ها باور نکردن! در این بین، زمانی که داشتم راجع به خود برتر بینی هوشی جهانی ملت‌ها تحقیق می‌کردم گاهی چشمم به حرف‌های شبیه به: اون‌هایی که به نظر، خودشون هوش و آگاهی کمتری دارن، تاکید بیشتری روی باهوش بودن ملتشون می‌کنن» می‌خورد اما هیچ وقت جدیش نگرفتم. تا زمانی که چشمم به

این مقالهٔ افتاد که عنوانی ترس‌ناک داشت: هر چقدر احمق‌تر باشید، بیشتر فکر می‌کنید که باهوش هستید»

چرا افراد نادان فکر می‌کنن که باهوش‌ هستند؟

عقل عادلانه‌ترین تقسیم دنیاست؛ چون هر کس فکر می‌کند بسیار به او داده شده.

رنه دکارت»

اون مقاله باعث شد من این مسئله رو از دیدگاه جدیدی ببینم. مقاله می‌گفت نه تنها در هوش بلکه در بقیه ویژگی‌ها هم انسان‌ها همین طور هستن، یعنی هر چقدر که ناشی‌تر باشن بیشتر فکر می‌کنن که حرفه‌ای هستن و خوب این خیلی جالبه! نه‌تنها این مقاله بلکه یک دکتر هندی هم در توضیح این که چرا مردمانش در این توهم به سر می‌برن نام یک اثر روان‌شناختی رو نام برد:

اثر دانینگ-کروگر». چیزی که در ادامه می‌خوام بگم یک چیز خیلی خلاصه هست. حقیقتش بحث زیادی در این هست که چرا وقتی یکی هوش کمی داره توهم باهوشی زیادی بهش دست می‌ده، این بحث ریزکاری‌های کمی نداره! اما وقتی این اثر رو بهتون بگم تا حدود خوبی متوجهش می‌شین.

این اثر به صورت خلاصه عنوان می‌کنه: اگر کسی ادعایی بسیار بسیار زیاد دربارهٔ چیزی داره، احتمالاً چیزی از اون نمی‌دونه»**  یعنی اگر یک فرد اطلاعات بسیار کمی در مورد چیزی داشته باشه به خدای ادعا در اون تبدیل می‌شه و توجه داشته باشید که این اثر یک بیماری نیست که بعضی داشته باشن و بعضی نه! این یک اثر انسانی هست یعنی در همهٔ ما (کم یا زیاد) موجوده. به نمودار این اثر توجه کنین:

اثر دانینگ کروگر

این نمودار، نمودار اثر دانینگ-کروگر یا اعتماد به نفس» بر حسب دانش» هست. در مرحله اول کسی هیچ چیزی دربارهٔ چیزی نمی‌دونه یعنی دانشش صفر هست پس هیچ ادعایی نداره. اما تا یک کمی اطلاعات کسب می‌کنه اعتماد به نفسش به سقف می‌رسه و ادعای همه چیز بلدی می‌کنه. تنها کمی اطلاعات بیشتر کافیه تا اعتماد به نفسش خورد بشه، به این مرحله که از عرش به فرش می‌افته مرحله: به خود آمدن» می‌گن، یعنی طرف می‌فهمه که جدا چیزی بارش نیست و فقط توهم دانایی داشته. از اون به بعد شیب نمودار خیلی کند می‌شه و هر چقدر فرد دانشش زیادتر می‌شه کمتر به ادعاش اضافه می‌شه و خیلی طول می‌کشه تا بتونه درباره‌ٔ اون چیز ادعایی بزرگ کنه.

پ.ن*: البته عرب‌های یک‌پارچه نیستن. مثلاً عرب‌های مصری خودشون رو مادر تمدن‌ها می‌دونن و باهوش‌ترین ملت‌ جهان.

پ.ن**: شبیه اون اصطلاح معروف: هر کی بیشتر می‌دونه، ادعاش کمتره».

کلمات کلیدی: IQ ایرانی‌ها آیا ایرانی‌ها باهوش هستند ایرانی‌ها باهوش نیستند هوش هوش ایرانی هوش کشورهای جهار هوش عرب‌ها و اعراب


با خودم گفتم وقتی روز و شب دارم آهنگ‌های یونانی گوش می‌دم، کم‌لطفیه انقدر طبقش تو وبلاگ خالی باشه.

بشنویم Psychedelia(هوش‌ربودگی*) از Anna Vissi

دانلوددریافت
حجم: 6.71 مگابایت

پ.ن*:هوش‌ربودگی یا سایکدلیا یک خرده‌فرهنگ است مبتنی بر مصرف مواد روان‌گردان و تاثیر آن بر هنر. مثلا اگر برخی شاعران قدیمی ایرانی بعد از نوشیدن شراب و در اثر آن شعر می‌گفتند، می‌توانش نوعی هوش‌ربودگی تلقی کرد.


احتمالاً شما هم توی مدرسه با دوستاتون سر جملاتی که اول عجیب به نظر می‌رسن ولی با کمی دقت می‌شه فهمید معنی کاملی دارن، بحث کردین. یادمه اولین بار، دوم دبستان بودم که یکی از دوستام یه جمله نوشت روی کاغذ و بهم گفت بخونش؛ نوشته این بود: تاکسی تاکسی تاکسی نکند تاکسی نمی‌ایستد» من اول یه نگاه انداختم و با خودم گفتم این که اصلاً معنایی نداره! بعد از چند لحظه فکر فهمیدم جملهٔ دقیقش می‌شه: تا کسی، تاکسی تاکسی نکند، تاکسی نمی‌ایستد» و احتمالا نوشته معروف سربازی سربازی سرسره‌بازی سر سربازی را شکست» را دیده‌اید که خوانده می‌شود: سربازی، سر بازیِ سرسره‌بازی، سرِ سربازی را شکست».

حدود دو سال پیش؛ وقتی داشتم با یک انگلیسی زبان صحبت می‌کردم و وقتی داشتیم از فرهنگ هم‌دیگه می‌پرسیدیم بهش گفتم ما تو فارسی چنین جملاتی رو داریم، شما چطور؟ اون هم گفت که معلومه که داریم و چند موردش رو گفت. بعد از این، جملاتی رو که گفته بود توی اینترنت جست‌وجو کردم و یه دنیای جدیدی از زبان‌ها به روم باز شد! فهمیدم فارسی توی این جملات تقریباً هیچ حرفی نمی‌تونه در سطح جهانی داشته باشه نه تنها ما فقط چندتایی از این جملات داریم و نه تنها همون چند تاش خیلی ساده هستن، بلکه حتی مجبوریم تا کسی» رو تاکسی» بنویسیم و سر بازی» رو سربازی» تا جمله پیچیده شه و از اون بدتر، وقتی کسی جلمه رو به صورت صوتی بگه هیچ کسی ابهامی توش نداره. وقتی جملات اون‌ها رو معرفی کردم بیشتر درک می‌کنین که منظورم چیه و چقدر جملات ما پیششون ساده هست.

من چهار جمله انتخاب کردم و از ساده به سخت مرتبشون کردم و سعی کردم تا جایی که واضح بشه توضیحشون بدم:


buffalo buffalo buffalo buffalo buffalo buffalo buffalo buffalo:

خوب، با حیوون بوفالو آشنا هستید که؟ پس احتمالاً هر چقدر هم که زبانتون قوی باشه این جمله معنی‌ای جز: بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو بوفالو» براتون نداره چون خود انگلیسی‌زبان‌ها نمی‌تونن در این حالت بفهمنش. پس بذارین برای بهتر شدن فهممون از buffalo، معانی‌ای که انگلسی‌زبان‌ها می‌دونن ولی ما نه رو مرور کنیم:

      به معنای حیوان بوفالو هم در حالت مفرد و هم در حالت جمع

      به معنای شهری در ایالت نیویورک،

شهر بوفالو 

      به معنای قلدری کردن، گردن کلفتی کردن یا اذیت کردن*

حالا که می‌دونیم Buffalo اسم یه شهر و اسم خاص هم هست. بیاین جمله رو یه کم بهتر بنویسیم. یعنی جاهایی که اسم خاص هست رو با B بزرگ شروع کنیم.

Buffalo buffalo Buffalo buffalo buffalo buffalo Buffalo buffalo.

هنوز هم سخته نه؟ هنوزم نمی‌شه فهمید. پس بیاین با علامت‌های نگارشی بنویسیمش.

Buffalo buffalo, Buffalo buffalo buffalo, buffalo, Buffalo buffalo.

هنوز هم پیچیده هست؟ پس بذارین بازش کنم. منظورم از باز کردن این نیست که چیزی در این نوشته برای پیچیده کردن حذف شده یا مثل مثال‌های فارسیش سر بازی» رو سربازی» نوشتن تا پیچیده بشه، نه! این جمله دقیقاً همون طوری که باید هست. منظورم اینه که مثلا اگر تو فارسی داشته باشیم: علی می‌زنه مریم نجارو» باز کردش می‌شه: علی، مریم را که شغلش نجاری است را می‌زند». پس داریم:

[those] (Buffalo buffalo), [that] (Buffalo buffalo) buffalo, buffalo, (Buffalo buffalo).

خوب حالا امیدوارم دیگه متوجه شده باشین. اگه هنوز متوجه نشدین بذاین به فارسی بگمش، این متن داره به سه گروه از بوفالو‌های اهل شهر بوفالو اشاره می‌کنه:

(بوفالو‌های بوفالویی) که (بوفالو‌های بوفالویی) اذیتشون می‌کردن، (بوفالو‌های بوفالویی) رو اذیت می‌کنن.

و جالب این‌جاست که این نوشته، مدل سادش بود. چون بوفالو نام یک شهر دیگر هم هست!

بوفالوی مینه‌سوتا و با استفاده از این شهر این نوشته رو خیلی پیچیده‌ترش می‌کنن.

+ یه جملهٔ دیگه هم داریم دقیقاً مثل همین جمله و دقیقاً با همین ساختار:

Police police Police police police police Police police

در این جا police در سه معنای پلیس، نظارت کردن و لهستانی اومده.

James while John had had had had had had had had had had had a better effect on the teacher:

این یکی داستان خیلی جالبی داره. داستان از این قراره که james و john امتحان ادبیات داشتن و معلم ازشون خواسته جملهٔ مرد سرما خورده‌بوده» رو بنویسن. john نوشته The man had a cold» که اشتباه بود چون معنیش می‌شه مرد سرما خورده‌بود» نه مرد سرما خورده‌بوده» در حالی که James درستشو می‌نوسته، The man had had a cold». سال‌ها بعد یکی از دوستای James و John وقتی داره یادگاری‌های مدرسه رو می‌بینه، نگاهش می‌افته به نمرات ادبیات و در کمال تعجب می‌بینه که James بهتر شده در حالی که John ادبیاتش خیلی بهتر بود. می‌خواد دلیلشو بدونه ولی نه به James دست‌رسی داره و نه John. پس یه ای‌میل یا تگرامی برای یکی از دوستای دیگش که اتفاقا اونم هم‌مدرسه‌ای و هم‌سال اونا بوده می‌فرسته و دلیلش رو می‌پرسه. اون دوست این جوری جواب می‌ده:

James while John had had had had had had had had had had had a better effect on the teacher.

وقتی متن رو می‌بینه، هیچی ازش سر در نمی‌یاره پس از دوستش می‌خواد یه بار دیگه و با علامت‌های نگارشی براش متنو بفرسته. جواب اینه:

James, while John had had "had", had had "had had"; "had had" had had a better effect on the teacher.

خوب، الان فکر کنم فهمیده باشین قضیه رو نه؟ اگه درست متوجه نشدین ترجمه فارسیش اینه:

James، در حالی که John از had» استفاده کرده‌بوده، از had had» استفاده کرده‌بوده؛ که had had» اثر بهتری روی معلم داشته‌.

باید پذیرفت که تو نگاه اول خیلی سخت بود فهمیدنش!

施氏食獅史:

احتمالاً چینی بلد نیستین و احتمالاً نتونید بخونید این متن رو ولی نگران نباشد منم بلد نیستم. کافی

این متن رو توی مترجم گوگل بزنید و صداش رو بشنوید (دنبال ترجمش نباشید، گوگل هنوز این قدرت رو نداره که ترجمش کنه). چیزی جز این نیست: شی شی شی شی شی» پنج‌تا شی و بدون هیچ چیز اضافه. فقط اینو بدونین که معنیش می‌شه: شاعر شیرخوار در دخمهٔ سنگی». البته شیرخوار این‌جا به معنی شیرخواری بچه نیست. شیر این جا همون سلطان جنگله! بله شیرخوار در این‌جا یعنی کسی که شیر حیوان رو می‌خوره.

من این جمله رو فقط و فقط دست‌گرمی‌ای برای جمله بعدی گذاشتم! منتظر باشید.

子子子子子子子子子子子子:

آرامش خودتون رو حفظ کنین چون از چیزی که فکر می‌کنین بدتر هست! یادتونه قبلی بود: شی شی شی شی شی»؟ خوب این یه جورایی هست: شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی شی» یعنی دوازده‌تا شی (راستش دقیقا شی نیست. یه چیزی بین شی و چی هست که ما صداشو نداریم تو

مترجم گوگل

بشنویدش) و جالب‌تر اینه که معنی‌ای کاملا متفاوت داره. معنیش می‌شه: گربهٔ جوان بچست و شیر جوان، توله» که گویا یک ضرب‌المثل پند‌آموز هست. یک چیزی مثل: در این درگه که گه گه که که که که شود ناگه، به امروزت مشو غرره که از فردا نی آگه».

بله این بود بازی‌های زبانی‌ای که من در وقت کمی که جست‌و‌جو کردم پیداشون کردم. اگه شما هم چیزی شبیه به این‌ها و جالب‌تر از این‌ها سراغ دارین، دریغ نکنین.

پ.ن*:امروزه این کلمهٔ کمتر استفاده می‌شه و به جاش bully می‌گن که احتمالاً تو فیلم‌ها شنیده باشین. bull اسم یه مدل گاوه که من معادلشو تو زبان فارسی نمی‌دونم ولی تو زبان مازندرانی ما بهش ورزا می‌گیم. یه مدل گاو نر خیلی گندست.

کلمات کلیدی: زبان بازی‌های زبانی انگلیسی چینی ژاپنی ضرب المثل


با توجه به تعداد کم دنبال‌کنندگان

Isak Danielson و نداشتن هیچ صفحهٔ ویکی‌پدیایی واضحه که این خواننده چندان شناخته‌شده نیست. در هر صورت من خیلی از این آهنگ لذت می‌برم.

بشنویم، Ending(پایان) از Isak Danielson

دانلوددریافت
حجم: 9.49 مگابایت

پ.ن: ممنونم ازت بابت معرفیش


پادکست جدیدی آمده‌است به نام پادکست لوگوس. لوگوس واژه‌ای یونانی به معنای اندیشه، منطق و قانون نهفته در هستی است و گاهی در جایگاه خدا به کار می‌رفت.

پادکست لوگوس

این پادکست با مدیریت و روایت 

حامد قدیری، دکترای فلسفه، به توضیح و حکایت فلسفه می‌پردازه. صدایی زیبا، زبانی ساده و محتوایی منسجم از خصوصیتات این پادکسته.

نحوهٔ روایت این پادکست به نحوی دل‌نشین و سادست که کمتر پادکست فلسفی‌ای مثل اون می‌تونه به این خوبی فلسفه رو برای عوام زیبا کنه. گرچه باید بدونیم این پادکست برای افرادی ناآشنا و نامتحصص تولید می‌شه پس شاید گزینه‌ای مناسب‌تر برای فلسفه‌دوستان باشه تا فلسفه‌جویان.

شما می‌تونبن به اخبار این پادکست از طرق کانال تلگرامی‌اش

logos_podcast دست‌رسی پیدا کنین.

کلمات کلیدی: تگرام پادکست لوگوس دانلود حامد قدیری


قبل‌ها فکر می‌کردم نباید دربارهٔ این چیزها نوشت. نباید کسی را روسیاه کرد. اما بعد از اتفاق کاملاً مشابهی که در دانش‌‌کده خودمان افتاد، تصمیم گرفتم هر دو ماجرا را بنویسم.


یک‌سال و نیم پیش در پستی

پادکست رادیو روغن حبهٔ انگور را معرفی کردم. گفتم که در جایگاه پادکست محبوب من قرار دارد، هنوز هم همان جاست؛ اما، سرنوشت مدیرش طوری شد که بعید است بعد از این همه پادکست و شهرت، صدای دیگری را از گلوی دیجیتالی‌اش بشنویم.

سال‌ها به رادیو روغن حبهٔ انگور گوش می‌دادم، از خیلی سال پیش. مدتی گذشت و دیدم هیچ خبری نیست، هیچ خبری. رفتم به سایتشان تهران پادکست» و دیدم حتی سایتی هم وجود ندارد! از بین رفته. سایتی که در آن کتاب صوتی هم می‌فروختند و درآمد داشتند. بعد سری به

توئیترشان  زدنم و دیدم آن جا هم خبری نیست! تا نظرهای پست اول را خواندم و فهمیدم تمام این مه‌گرفتگی‌ها از مدیر این پادکست بلند می‌شود، فواد.

فواد خاک‌نژاد(با نام اصلی مهدی)، مدیر پادکست، یک رومه‌نگار است. فردی [از نظر من]، خوش‌چهره، بسیار بسیار خوش‌صدا، اهل ادبیات و موسیقی و از همه مهم‌تر صاحب یکی از محبوب‌ترین پادکست‌ها در بین علاقه‌مندان به کتاب و موسیقی است. فردی که شاید کمتر کسی به او اعتماد نکند، مزیتی که از آن به خوبی استفاده کرد.

انگار فواد تا توانست کلاه‌بردای کرد و معلوم نیست چقدر! از خانم دکتری سیزده‌ملیون، از فرد دیگری شش ملیون، از کسی دو ملیون و… تعداد قربانی‌ها کم نیست و جالب این جاست که اکثر قربانی‌ها حتی نمی‌شناختنش! فواد سه روش مختلف‌ داشت:

1- خیلی راحت به خصوصی‌(PV) افراد می‌رفت(حتی غریبه)‌ و می‌گفت که فواد، مدیر رادیو است و کلاه‌برداری می‌کرد. طرفندش این بود که از شهرتی و اعتمادی که از رادیو داشت استفاده می‌کرد برای گرفتن پول و برای توجیه نیازش دروغ‌هایی مثل: مریض هستم(سرطان دارم)»، مادرم همین الان بیمارستانه»، همین الان کیفمو زدن و من فقط عابر‌بانک همراهمه» و… را می‌گفت و خوب، خیلی‌ها به چنین فردی اعتماد می‌کنند.

2- از در خیریه وارد می‌شد. متن‌های طولانی‌ و احساس‌برانگیزی دربارهٔ کمک به یک خیریه می‌نوشت و در گروه‌های تلگرامی می‌فرستاد و آن جمع‌های احساسی ادبی، بسیار به دنبال کمک هستند. یک بار کمک به سرطانی‌ها، یک بار کمک به یک مادر افغانی، یک بار کمک به کودکان ناشنوا و…، تمام پول‌ها را می‌گرفت و کسی هم نمی‌دانست تمام آن داستان‌های خیریه موهومیست.

3- سوء استفاده از احساسات دخترها! مورد سوم بیشترین لطمه را زده. گویا فواد یک دخترباز حرفه‌ای بوده، طوری که خیلی راحت به خصوصی(PV) دخترهای طرفدار پادکستش می‌رفته و بعد از معرفی خودش با آن‌ها گرم می‌گرفته. با دیدن چت‌ها باید بگویم واقعاً کارش را بلد بوده! با تعریف‌های شاعرگونهٔ توخالی و صحبت‌های احساتی، گاهی صحبت از خودکشی، به بهانهٔ خواب دختر را دیدن و در بسیاری مواد عاشق‌پیشه‌‌بازی در آوردن، دخترها را عاشق خودش می‌کرده و بعد از وارد شدن به یک رابطه، چپ و راست از آن‌ها درخواست پول می‌کرده و در نهایت که خالی شدند با بهانه‌ای کوچک برای همیشه از پیش آن‌ها می‌رفته. [من خودم این کار رو امتحان کردم، بعد از خوندن این‌ها، سریع رفتم و به دختری که باهاش دوست بودم گفتم که الان مشکل بزرگی برام پیش اومده و هر چه سریع‌تر یه مبلغ گنده‌ای رو به حسابم بریزه. اون بی هیچ سوالی قبول کرد و من بهش گفتم که نیازی نیست و فقط می‌خواستم آزمایش کنم. تو این آزمایش معلوم شد این کار خیلی کار موثریه چون اون دختر کاملاً بهت اعتماد داره]

البته مسئله به این جا ختم نمی‌شود. فواد از دخترها سوء استفاده جنسی هم می‌کرده و شاید یک بیمار جنسی هم بوده. از نشانه‌ها معلوم هست که با دخترهای بی‌شماری در رابطه بوده و خوب، کنش‌های جنسی عجیبی در صحبت‌ها دیده می‌شود. مثلا به دختری بدون آن که با او دوست باشد گفته:

من با عکس‌های فیس‌بوک تو خودیی می‌کنم، می‌تونم همین الان این کار رو بکنم فقط تو قطع نکن تا بشنوی خودیی من رو»

به عنوان یک پسرخوابگاهی، از اون جا که به اکثر پسرهای خواب‌گاه نزدیک هستم می‌تونم بگم خودیی با عکس‌های پروفایل و اینستا و فیس‌بوک یک دختر، در موارد خاصی پیش می‌یاد و احتمالاً یک انحراف جنسی» نیست. ولی به دختر زنگ زدن و خاطر نشان کردن خودیی با عکس‌هایش و درخواست شنیدن صدای خودیی‌اش در حالی که با دختر هیچ رابطه‌ای برقرار نیست، از نظر من بسیار بسیار عجیب است! و در جایی دیگر به خانمی که گفته شوهر دارد این پیام را داده:

یکی از فانتزی‌های من رابطه با زن شوهردار هست»

من روان‌شناس نیستم اما به نظرم وقتی فردی با این همه دختر رابطه دارد اما باز این کنش‌های جنسی از او سر می‌زند شاید نشانهٔ یک بیماری جنسی باشد.

صفحه‌ای به اسم

آنتی‌فواد  در اینستاگرام شکل گرفته تا جلوی کلاه‌برداری‌های بیشتر این فرد را بگیرد. دختری در توئیترش نوشته بود:

یه زمانی هم صبح تا شب ، شب تا صبح رادیوروغن حبه انگور گوش میدادم تا فهمیدم طرف از آب در اومده و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم چون با این رادیو زندگی میکردم»


قصدی برای نوشتن این متن و معرفی این شخص نداشتم. اما بعد از این که اتفاقی بسیار شبیه به این در دانش‌کدهٔ ما افتاد فهمیدم که باید این وقایع رو گفت تا افراد بیشتری گول نخورن. یکی از بچه‌های هم‌دانش‌کده‌ای و هم دوره‌ای ما، چند وقت پیش به خصوصی اکثر افراد دانش‌کده در تلگرام رفت و با دروغ‌های مختلفی مثل: دارو برای برادرش»، مرگ مادرش»، پول برای MRI»، پول برای مشکل پوستی‌اش» و گاهی گران شدن ناگهانی دلار و نداشتن پول کافی برای خرید بلیط استرالیا» از بچه‌ها پول گرفت. پیش من هم آمد و پول خواست، من همان اول شک زیادی کردم چون داستان فواد به ذهنم آمد، اما صد و پنجاه‌ و سه تومن بیشتر در حسابم نبود و من تا یک ماه در شهرستان و روستایمان بودم و خوب، به هیچ پولی نیاز نداشتم حتی هزار تومان! پس صد و پنجاه دادم و گفتم پس نداد هم نداد.

چند ماه بعد معلوم شد که دوست و هم‌‌دانش‌کده‌ای ما از همهٔ بچه‌ها پول گرفته و احتمالاً پول زیادی جمع کرده و قصد پس دادن به کسی را ندارد. سخت بود اعتماد نکردن به یک هم‌دانش‌کده‌ای، خیلی سخت.

پ.ن: در صبحت‌ها بعضی‌ها می‌گفتن که فکر می‌کنن فواد این کارها رو برای به دست آوردن پولی برای خرید مواد می‌کرد چون به نظر اعتیاد داشت. وقتی

در توضیحات ویرگولش خوندم دیدم که بله، خوشم هم خودش رو یک معتاد سابق معرفی کرده. (البته من نمی‌تونم اصالت این صفحه رو تایید کنم و مطمئن باشم که مال خودشه. گرچه که از نوشته‌ها و یک پاسخی که داده حس می‌کنم که هست. چون نوشته‌های زیادی رو ازش خوندم قبلاً)

پ.پ.ن: دختری که ماه را نوشید، نمی‌دانم این نوشته را می‌بینی یا نه. اما باید بگویم حق با تو بود، ما از درون هیچ کس خبر نداریم». هر کجا هستی شاد باشی دوست من.

کلمات کلیدی: پادکست رادیو روغن حبه انگور فواد خاکینژاد ی ی اعتیاد


سال‌ها قبل معلم ادبیات مدرسمون گفته بود فارسی و انگلیسی دو زبان با ریشه‌های مشترک هستن برای همین یادگیری انگلیسی برای فارسی زبان‌ها دشوار نیست. بعدها که جسته‌گریخته دربارهٔ زبان‌ها می‌خوندم فهمیدم فارسی در خانوادهٔ بزرگ‌ترین گروه‌زبانی حال حاضر دنیا یعنی زبان‌های هندواروپایی هست(البته در تقسیم‌بندی نژادی زبان) با ریشه‌ای کاملا متفاوت با دیگر زبان‌های رایج در ایران یعنی ترکی و عربی که هر کدوم از دو خانواده کاملا جدا هستن. که خوب این خبر خوشی برای فارسی‌زبان‌هاست چون یادگیری زبان‌های هم‌خانوادش(مثل انگلیسی، اسپانیایی، فرانسوی، روسی، آلمانی و یونانی و.) برای اون‌ها راحت‌تره.

کنج‌کاو شدم تا با کلماتی که در فارسی و انگلیسی شباهت بسیار زیادی دارن آشنا بشم اما موقع جست‌و‌جو فهمیدم که منابع خوب و جمع‌و‌جوری وجود نداره. پس سعی کردم خودم یک منبع باشم.

به مدت یک‌سال هر جا کلمهٔ انگلیسی‌ای شنیدم که شباهت آوایی خوبی با کلمهٔ هم‌معنی‌ فارسی‌ش داشت رو یادداشت کردم و در لیست زیر اون‌ها رو نوشتم. امیدوارم با مرور زمان و کمک بقیهٔ فارسی‌زبان‌ها این لیست کامل‌تر بشه.


توجه: برخی کلمات ممکن است به علت وام گرفتن زبان‌ها از هم شبیه به هم باشند نه ریشه(مثل لامپ و لامپ). من یک متخصص زبان نیستم اما تا جای ممکن سعی کردم این موارد در لیست زیر نباشد. اگر بود تذکر دهید.

فارسی انگلیسی
هاله halo
مادر mother
برادر brother
بد bad
در door
ایده Idea
پردیس paradise
موش mouse
تندر thunder
اسفناج spinach
نام name
ناو navy
لیمو lemon
نارنج orange
شکر sugar
ستاره star
گروه group
لب lip

کلمات کلیدی: شباهت‌های زبان‌های هند و اروپایی فارسی با انگلیسی شباهت زبان ها


به یک روز خوش احتیاج داشتم. نمی‌آمد! هر روز را می‌گذراندم به امید فردا و هر چه پیش‌تر می‌رفتم بار غم سنگین‌تر می‌شد و هر چه سنگین‌تر، بیشتر فرو می‌رفتم و اگر فرو بروی، دستانت به خوشی‌ها نمی‌رسد.

دیدم نمی‌شود! نمی‌آید. نبایست در آینده به دنبالش گشت پس بیا در گذشته پی‌اش برویم. از خودم پرسیدم که آخرین باری که خوش بودم کی بود؟

شبی را یادم آمد. بعد از امتحانی سخت، نیمی از آن شب را خوش‌حال و نیمی را گریسته بودم. این جریان من را یاد نام آهنگی انداخت، صدا در گوش، در گوشه‌ای پشت‌ خواب‌گاه، گریه کردم و گریه کردم و گریه کردم تا باز بشم خودم.

بشنویم Captiva Nights(شب‌های در زنجیر) از Michael Dulin

دانلوددریافت
حجم: 4.01 مگابایت


سگ‌پز یک اصطلاح قدیمی هست که به اغذیه فروشی‌های کوچک و غیربهداشتی می‌گفتن. در نزدیکی دانش‌گاه ما هم یک اغذیه فروشی به اسم کلبهٔ خوراک» وجود داره که مثل بعضی از خیابان‌هایی که بعد از انقلاب نامشون عوض شد، هنوز اسم سنتی‌ش رو یدک می‌کشه؛ سگ‌پز».

سگ‌پز با دانش‌گاه خو گرفته. اون وقت‌ها که دانش‌گاه بوفه‌ای نداشت، بسیاری از بچه‌ها نهارهاشون رو مهمون سگ‌پز بودن.

در این پست از وبلاگ سنگ مف گنجیش مف» فردی در نظری که در سال هشتاد و هفت به ثبت رسیده گفته: ما رو بردی به ده سال پیش». این یعنی سگ‌پز احتمالاً قبل از سال هفتاد و هفت تاسیس شده (گفته می‌شه سال پنجاه‌ و سه تاسیس شده).

یک شب، بعد از دیدن فیلم خفگی» در سینما با دوستم رفتیم سگ‌پز تا ساندویچی بزنیم. دوستم تو مِنو دو تا ساندویچ جدید نشون داد. بهداد» و نیما». گفت: ساندویچ بهداد بزنیم؟ قضیشو می‌دونی؟» گفتم که نه! گفت که نیما رو نمی‌دونه اما ساندویچ بهداد اسمش رو از بهداد اسفهبد وام گرفته که روزی در دانش‌گاه و دانش‌کدهٔ ما درس می‌خوند. من گفتم: بهداد اسفهبد؟ می‌شناسمش هم مدرسه‌ایمه!»

بهداد هم‌شهری و هم‌مدرسه‌ای من بود. البته هم‌دانش‌گاهی و هم‌رشته‌ای من هم بود! می‌گم بود» چون چهارده‌سال با هم اختلاف سنی داریم. برای این می‌شناسمش چون هم شهر ما شهر کوچکی هست و نصف به نصف با هم فامیلیم و هم بهداد جزء اولین مدال‌های جهانی المپیاد کامپیوتر مدرسهٔ ما بود. ما بهش می‌گفتیم بهداد اسپهبد». بهداد یکی از افرادی هست که در پروژه‌های ویکی‌پدیا، وب‌فارسی و لاتک‌فارسی شرکت کرده. می‌توانید 

صفحهٔ ویکی‌پدیاش رو ببینین.

بعد از این که این دو ساندویچ عجیب رو تو مِنو دیدم. کنج‌کاو شدم تا داستان کاملشو بدونم. حمید آقا -پسر علی آقا، صاحب سگ‌پز- تا قسمتی با من رفیق هست چون تمامی روزهای زمستون به مغازه‌ش می‌رم تا سوپ‌های خانگی‌ش رو بخورم. یک بار پرسیدم: حمید آقا، داستان این دو تا ساندویچ تو منوت چیه؟ بهداد و نیما» با اون صدای خاصش خندید و گفت: داستانشون جالبه»

گفت اول ساندویچ نیما تو مِنو اومده با این که ساندویچ نیما بعد از بهداد درست شده. نگفت که نیما چه رشته‌ای بود اما انگار پسری بود که هر روز خدا می‌اومد به سگ‌پز و ساندویچ کوکتل سفارش می‌داد، منتها این جملهٔ تکراری هر دفعه‌اش بود: گوچه نریز، کاهو نریز، خیارشور نریز و جاش سیب‌زمینی و پنیر بزن، فقط هم سس سفید داشته باشه». طوری شده بود که علی آقا هر وقت نیما رو از دور می‌دید می‌گفت باز این پسره همون سفارش همیشگیش رو می‌خواد و براش درست می‌کرد. این سفارشْ خیلی پیچیده و طولانی بود پس طبق سنتی که از ساندویچ بهداد» مونده بود اسم این ساندویچ هم شد نیما» و گاهی اوقات دوست‌های نیما هم می‌اومدن و این ساندویچ رو سفارش می‌دادن. سال‌ها گذشت و خوب وقتی افراد آشنا به ساندویچ نیما کم کم رفتن سفارش این ساندویچ هم کم شد. انگار بعد از مدت‌ها یکی از اون افرادی که سال‌ها شاغل شده بود یادی از دورهٔ جوونیش کرد و اومد سگ‌پز و پرسید: هنوزم نیما سرو می‌کنین؟» و علی آقا گفت: بله یادمه» و براش درست کرد. این شد که ساندویچ نیما کم‌کم رفت تو منو مغازه. آقای

نیما جفرودی» گفتن که همون نیمای معروف هستن.

اما معروف‌تر از این ساندویچ، ساندویچ بهداد هست. انگار قبل از این که ساندویچ نیمایی وجود داشته باشه. بچه‌هایی که تو مرکز محاسبات دانش‌گاه صنعتی‌ شریف کار می‌کردن یکی از ساندویچ‌های محبوبشون شده بود ساندویچ بهداد». قضیه از این قراره که بهداد اسپهبد تمام وقت تو مرکز محاسبات کار می‌کرد و حتی شب‌ها هم همون‌ جا می‌خوابید. همیشه هم از علی‌ آقا سگ‌پز سفارش می‌داد به این صورت: ژامبون مرغ سرخ‌شده با قارچ و پنیر بدون خیارشور با فلفل سبز» و کم‌کم این سفارش پیچیده هم به بهداد معروف شد و بچه‌های مرکز محاسبات به علی‌ آقا می‌گفتن که یک ساندویچ بهداد براشون بیاره. اما نحوه تو منو رفتن این ساندویچ جالبه! علی آقا می‌گفت بعد از سال‌ها که بهداد ایران اومده بود با دوستانش آمده بود مغازه. همه بچه‌ها ساندویچ بهداد سفارش دادن به جز خود بهداد که بندری سفارش داد! علی آقا ازش پرسید که تو چرا بندری سفارش دادی؟ گفت چون اسم من تو منو نبود! و این شد که ساندویچ بهداد هم به منو اضافه شد. می‌تونین نگاه دیگه‌ای به این داستان رو در

وبلاگ خود بهداد بخونین.

بعد از این که حمید آقا داستان رو تموم کرد. یه دستی کشید به میز جلوش و گفت: بهداد که الان آمریکاست. نیما هم اول رفته بود کانادا بعد آمریکا انگاری، اکثراً می‌رین خلاصه» و بعد به من نگاه کرد و منم به نشانهٔ تایید سر ت دادم.

سگ پز

پ.ن: تنها چند روز بعد از انتشار این مطلب بهداد من رو تو اینستاگرام دنبال کرد :)

پ.پ.ن: و تنها چند روز بعد یک ای‌میل با موضوع Yo» دریافت کردم که حاوی این نوشته بود:

سلام،
چطوری؟ یکی از هم‌دوره‌ای‌هات لینک وبلاگ‌تو برام فرستاد. من دو سه هفته میام ایران. اگه هستی بریم ساندویچ بزنیم.
چقدر این بچه بامرامه.

یادمه اولین روز مدرسه وقتی زنگ دوم خورد نشستم یه گوشه و گریه کردم. دیشب بعد سال‌ها وقتی جشن‌ فارغ‌التحصیلی تموم شد، هیچ حس متفاتی نداشتم. از دیشب تا حالا تو دلم غوغاست. چقدر این جشن برام غم‌انگیز بود.

برای آهنگ پایانی جشن از آهنگی که من پیشنهاد کرده بودم استفاده کردن. چند تا از بچه‌ها بهم بازخورد خوبی دادن و گفتم این‌جا هم بذارم.

بشنویم. آهنگ Arrival of the Birds(ورود پرندگان) از گروه The Cinematic Orchestra

دریافت

تو قسمت‌ ‌ترین‌ها» با رای بچه‌ها توی شوخ‌ترین و شیداترین اول و توی خاکی‌ترین دوم و توی خندون‌ترین سوم شدم. بعدش دلم ریخت رو زمین، قاتی شد با بارون. رفتم خواب‌گاه و خودم رو مچاله کردم رو تختم و هر چی تو سینم گرفتار شده بود و ریختم تو کانال تلگرام. بعدشم نمی‌دونم چرا خواستم گریه بکنم. گریه بکنم و گریه بکنم و اون‌قدر گریه بکنم تا باز بشم خودم.


برای جشن فارغ‌التحصیلی ازم یک آهنگ بی‌کلام خواستن تا بتونیم پشت‌زمینهٔ کلیپ طنزمون قرار بدیم. خصوصیت اصلی آهنگ‌های پشت‌زمینه ریتم تکراری اون‌ها هست تا وقتی کسی داره روی آهنگ حرف می‌زنه گوش خواننده اذیت نشه.

و من هم آهنگ Mosaque(موزائیک) از گروه Ash رو انتخاب کردم. بشنویم.

دریافت
حجم: 8.47 مگابایت


امروز متوجه شدم وبلاگ حضرت حذف شده و حالا وبلاگی دیگر جای وبلاگ

از دوردست‌های تبعید رو گرفته.

نویسنده این وبلاگ قلم خیلی خاص و سبک جذابی داشت و ایدهٔ برخی از مطالبش کاملاً نو و بدیع بود، برای همین از نظر من ارزش ادبی بالایی داشت. شاید این وبلاگ همون طور که برای من جالب و مهم بود برای بعضی از شما هم بوده باشه و چندین پست وجود داشته باشه که برای خاص بودنشون بخواین دوباره بخونیدش (یا شایدم بوک‌مارک کرده بودین و الان پاک شده).

خواستم بگم من تمامی پست‌های این وبلاگ رو از تاریخ 21 تیر 1396 به بعد دارم (حدود 200 پست آخر وبلاگ) اگر دنبال هر پست خاصی هستید، بگین و احتمالاً به دستش می‌یارین.


تقدیم به رامین عزیزی*

ماندانا تیموریان(1362-1385)، از دوران کودکی دوست و همسایهٔ علیرضا لاچینی (پسر فریبرز لاچینی) بود. آن‌ها در تهران، گیشا، خیابان سیزدهم، پلاک پنج زندگی می‌کردند. ماندانا در بیست و سه سالگی به علت سرطان درگذشت. لاچینی غم‌آهنگی به نامش ساخت و آن را در آلبم تقدیم به خدا» قرار داد.

بشنویم، ماندانا تیموریان از علیرضا لاچینی

دریافت
حجم: 12.5 مگابایت

پ.ن*: رامین عزیز ورودی نود و سه برق شریف بود، پسری خجالتی و کم‌رو. هنوز دیری نگذشته بود که در یکی از پاهایش غده‌ای احساس کرد و بعد از مراجعه به دکتر مجبور به خوردن دارو و عمل جراحی شد. بعد از چند عمل جراحی زانویش را به کل درآوردند و یک زانوی پلاستیکی کار گذاشتند؛ از آن پس رامین در خواب‌گاه می‌لنگید.

عاشورای سال نود و پنج، زمانی که تمام بچه‌ها به خانه‌هایشان رفته بودند رامین تک‌ و تنها در اتاق ماند و گریه کرد. بعد از آن رامین به شهرش رفت و دیگر به دانش‌گاه برنگشت. خبر آوردند که پایش به کل قطع شده.

دیگر مجبور بود پیش خانواده‌اش باشد، پس، از دانش‌گاه انصراف داد. اما تسلیم نشد، بار دیگر کنکور داد و این بار کنکور تجربی. رتبه خوبی آورد ولی به علت نقص‌عضو اجازهٔ انتخاب رشته‌های پزشکی و دندان‌ را نداشت پس به ناچار در شهر خودش مشغول به تحصیل داروسازی شد. رامین در نوروز نود و هشت به علت سرطان استخوان درگذشت.

از وی در فضای مجازی

عکسی از زمانی که هنوز دو پا داشت به جا مانده، در حالی که عدد چهل و هفت به دستش است. و توئتی که گفته: هر گونه سوء استفاده از داستان غم‌انگیز من پیگرد قانونی دارد»


قبل‌ها فکر می‌کردم نباید دربارهٔ این چیزها نوشت. نباید کسی را روسیاه کرد. اما بعد از اتفاق کاملاً مشابهی که در دانش‌‌کده خودمان افتاد، تصمیم گرفتم هر دو ماجرا را بنویسم.


یک‌سال و نیم پیش در پستی

پادکست رادیو روغن حبهٔ انگور را معرفی کردم. گفتم که در جایگاه پادکست محبوب من قرار دارد، هنوز هم همان جاست؛ اما، سرنوشت مدیرش طوری شد که بعید است بعد از این همه پادکست و شهرت، صدای دیگری را از گلوی دیجیتالی‌اش بشنویم.

سال‌ها به رادیو روغن حبهٔ انگور گوش می‌دادم، از خیلی سال پیش. مدتی گذشت و دیدم هیچ خبری نیست، هیچ خبری. رفتم به سایتشان تهران پادکست» و دیدم حتی سایتی هم وجود ندارد! از بین رفته. سایتی که در آن کتاب صوتی هم می‌فروختند و درآمد داشتند. بعد سری به

توئیترشان  زدنم و دیدم آن جا هم خبری نیست! تا نظرهای پست اول را خواندم و فهمیدم تمام این مه‌گرفتگی‌ها از مدیر این پادکست بلند می‌شود، فواد.

فواد خاک‌نژاد(با نام اصلی مهدی)، مدیر پادکست، یک رومه‌نگار است. فردی [از نظر من]، خوش‌چهره، بسیار بسیار خوش‌صدا، اهل ادبیات و موسیقی و از همه مهم‌تر صاحب یکی از محبوب‌ترین پادکست‌ها در بین علاقه‌مندان به کتاب و موسیقی است. فردی که شاید کمتر کسی به او اعتماد نکند، مزیتی که از آن به خوبی استفاده کرد.

انگار فواد تا توانست کلاه‌بردای کرد و معلوم نیست چقدر! از خانم دکتری سیزده‌ملیون، از فرد دیگری شش ملیون، از کسی دو ملیون و… تعداد قربانی‌ها کم نیست و جالب این جاست که اکثر قربانی‌ها حتی نمی‌شناختنش! فواد سه روش مختلف‌ داشت:

1- خیلی راحت به خصوصی‌(PV) افراد می‌رفت(حتی غریبه)‌ و می‌گفت که فواد، مدیر رادیو است و کلاه‌برداری می‌کرد. طرفندش این بود که از شهرتی و اعتمادی که از رادیو داشت استفاده می‌کرد برای گرفتن پول و برای توجیه نیازش دروغ‌هایی مثل: مریض هستم(سرطان دارم)»، مادرم همین الان بیمارستانه»، همین الان کیفمو زدن و من فقط عابر‌بانک همراهمه» و… را می‌گفت و خوب، خیلی‌ها به چنین فردی اعتماد می‌کنند.

2- از در خیریه وارد می‌شد. متن‌های طولانی‌ و احساس‌برانگیزی دربارهٔ کمک به یک خیریه می‌نوشت و در گروه‌های تلگرامی می‌فرستاد و آن جمع‌های احساسی ادبی، بسیار به دنبال کمک هستند. یک بار کمک به سرطانی‌ها، یک بار کمک به یک مادر افغانی، یک بار کمک به کودکان ناشنوا و…، تمام پول‌ها را می‌گرفت و کسی هم نمی‌دانست تمام آن داستان‌های خیریه موهومیست.

3- سوء استفاده از احساسات دخترها! مورد سوم بیشترین لطمه را زده. گویا فواد یک دخترباز حرفه‌ای بوده، طوری که خیلی راحت به خصوصی(PV) دخترهای طرفدار پادکستش می‌رفته و بعد از معرفی خودش با آن‌ها گرم می‌گرفته. با دیدن چت‌ها باید بگویم واقعاً کارش را بلد بوده! با تعریف‌های شاعرگونهٔ توخالی و صحبت‌های احساتی، گاهی صحبت از خودکشی، به بهانهٔ خواب دختر را دیدن و در بسیاری مواد عاشق‌پیشه‌‌بازی در آوردن، دخترها را عاشق خودش می‌کرده و بعد از وارد شدن به یک رابطه، چپ و راست از آن‌ها درخواست پول می‌کرده و در نهایت که خالی شدند با بهانه‌ای کوچک برای همیشه از پیش آن‌ها می‌رفته. [من خودم این کار رو امتحان کردم، بعد از خوندن این‌ها، سریع رفتم و به دختری که باهاش دوست بودم گفتم که الان مشکل بزرگی برام پیش اومده و هر چه سریع‌تر یه مبلغ گنده‌ای رو به حسابم بریزه. اون بی هیچ سوالی قبول کرد و من بهش گفتم که نیازی نیست و فقط می‌خواستم آزمایش کنم. تو این آزمایش معلوم شد این کار خیلی کار موثریه چون اون دختر کاملاً بهت اعتماد داره]

البته مسئله به این جا ختم نمی‌شود. فواد از دخترها سوء استفاده جنسی هم می‌کرده و شاید یک بیمار جنسی هم بوده. از نشانه‌ها معلوم هست که با دخترهای بی‌شماری در رابطه بوده و خوب، کنش‌های جنسی عجیبی در صحبت‌ها دیده می‌شود. مثلا به دختری بدون آن که با او دوست باشد گفته:

من با عکس‌های فیس‌بوک تو خودیی می‌کنم، می‌تونم همین الان این کار رو بکنم فقط تو قطع نکن تا بشنوی خودیی من رو»

به عنوان یک پسرخوابگاهی، از اون جا که به اکثر پسرهای خواب‌گاه نزدیک هستم می‌تونم بگم خودیی با عکس‌های پروفایل و اینستا و فیس‌بوک یک دختر، در موارد خاصی پیش می‌یاد و احتمالاً یک انحراف جنسی» نیست. ولی به دختر زنگ زدن و خاطر نشان کردن خودیی با عکس‌هایش و درخواست شنیدن صدای خودیی‌اش در حالی که با دختر هیچ رابطه‌ای برقرار نیست، از نظر من بسیار بسیار عجیب است! و در جایی دیگر به خانمی که گفته شوهر دارد این پیام را داده:

یکی از فانتزی‌های من رابطه با زن شوهردار هست»

من روان‌شناس نیستم اما به نظرم وقتی فردی با این همه دختر رابطه دارد اما باز این کنش‌های جنسی از او سر می‌زند شاید نشانهٔ یک بیماری جنسی باشد.

صفحه‌ای به اسم

آنتی‌فواد (پیوند مرده) در اینستاگرام شکل گرفته تا جلوی کلاه‌برداری‌های بیشتر این فرد را بگیرد. دختری در توئیترش نوشته بود:

یه زمانی هم صبح تا شب ، شب تا صبح رادیوروغن حبه انگور گوش میدادم تا فهمیدم طرف از آب در اومده و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم چون با این رادیو زندگی میکردم»

پ.ن: در صبحت‌ها بعضی‌ها می‌گفتن که فکر می‌کنن فواد این کارها رو برای به دست آوردن پولی برای خرید مواد می‌کرد چون به نظر اعتیاد داشت. وقتی

در توضیحات ویرگولش خوندم دیدم که بله، خوشم هم خودش رو یک معتاد سابق معرفی کرده. (البته من نمی‌تونم اصالت این صفحه رو تایید کنم و مطمئن باشم که مال خودشه. گرچه که از نوشته‌ها و یک پاسخی که داده حس می‌کنم که هست. چون نوشته‌های زیادی رو ازش خوندم قبلاً)

پ.پ.ن: گویا شکایات و افشاگری‌ها علیه فواد نتیجه داده و بعضی طالب‌ها به پولشون رسیدن، برای همین صفحه آنتی‌فواد بسته شده. اگر آن صفحه را ندیدین باید ازتون بخوام که به نگارنده این وبلاگ اعتماد کنین و بدونین تمام مطالبی که نوشتم از مدارک و چت‌ها و توضیح خود قربانیان ایشون در سایت‌های اجتماعی جمع‌آوری شده. حتی در اولین نظرات هم می‌تونین بخونین که یک دوست صحت وجود مدارک رو بعد از دیدن صفحه آنتی‌فواد تایید کرده.


قصدی برای نوشتن این متن و معرفی این شخص نداشتم. اما بعد از این که اتفاقی بسیار شبیه به این در دانش‌کدهٔ ما افتاد فهمیدم که باید این وقایع رو گفت تا افراد بیشتری گول نخورن. یکی از بچه‌های هم‌دانش‌کده‌ای و هم دوره‌ای ما، چند وقت پیش به خصوصی اکثر افراد دانش‌کده در تلگرام رفت و با دروغ‌های مختلفی مثل: دارو برای برادرش»، مرگ مادرش»، پول برای MRI»، پول برای مشکل پوستی‌اش» و گاهی گران شدن ناگهانی دلار و نداشتن پول کافی برای خرید بلیط استرالیا» از بچه‌ها پول گرفت. پیش من هم آمد و پول خواست، من همان اول شک زیادی کردم چون داستان فواد به ذهنم آمد، اما صد و پنجاه‌ و سه تومن بیشتر در حسابم نبود و من تا یک ماه در شهرستان و روستایمان بودم و خوب، به هیچ پولی نیاز نداشتم حتی هزار تومان! پس صد و پنجاه دادم و گفتم پس نداد هم نداد.

چند ماه بعد معلوم شد که دوست و هم‌‌دانش‌کده‌ای ما از همهٔ بچه‌ها پول گرفته و احتمالاً پول زیادی جمع کرده و قصد پس دادن به کسی را ندارد. سخت بود اعتماد نکردن به یک هم‌دانش‌کده‌ای، خیلی سخت.

پ.ن: دختری که ماه را نوشید، نمی‌دانم این نوشته را می‌بینی یا نه. اما باید بگویم حق با تو بود، ما از درون هیچ کس خبر نداریم». هر کجا هستی شاد باشی دوست من.

کلمات کلیدی: پادکست رادیو روغن حبه انگور فواد خاکینژاد ی ی اعتیاد


تقدیم به رامین عزیزی*

ماندانا تیموریان(1362-1385)، از دوران کودکی دوست و همسایهٔ علیرضا لاچینی (پسر فریبرز لاچینی) بود. آن‌ها در تهران، گیشا، خیابان سیزدهم، پلاک پنج زندگی می‌کردند. ماندانا در بیست و سه سالگی به علت سرطان درگذشت. لاچینی غم‌آهنگی به نامش ساخت و آن را در آلبم تقدیم به خدا» قرار داد.

بشنویم، ماندانا تیموریان از علیرضا لاچینی

دریافت
حجم: 12.5 مگابایت

پ.ن*: رامین عزیز ورودی نود و سه برق شریف بود، پسری خجالتی و کم‌رو. هنوز دیری نگذشته بود که در یکی از پاهایش غده‌ای احساس کرد و بعد از مراجعه به دکتر مجبور به خوردن دارو و عمل جراحی شد. بعد از چند عمل جراحی زانویش را به کل درآوردند و یک زانوی پلاستیکی کار گذاشتند؛ از آن پس رامین در خواب‌گاه می‌لنگید.

عاشورای سال نود و پنج، زمانی که تمام بچه‌ها به خانه‌هایشان رفته بودند رامین تک‌ و تنها در اتاق ماند و گریه کرد. بعد از آن رامین به شهرش رفت و دیگر به دانش‌گاه برنگشت. خبر آوردند که پایش به کل قطع شده.

دیگر مجبور بود پیش خانواده‌اش باشد، پس، از دانش‌گاه انصراف داد. اما تسلیم نشد، بار دیگر کنکور داد و این بار کنکور تجربی. رتبه خوبی آورد ولی به علت نقص‌ عضو اجازهٔ انتخاب رشته‌های پزشکی و دندان‌ را نداشت پس به ناچار در شهر خودش مشغول به تحصیل داروسازی شد. رامین در نوروز نود و هشت به علت سرطان استخوان درگذشت.

از وی در فضای مجازی

عکسی از زمانی که هنوز دو پا داشت به جا مانده، در حالی که عدد چهل و هفت به دستش است. و توئتی که گفته: هر گونه سوء استفاده از داستان غم‌انگیز من پیگرد قانونی دارد»


قبل‌ها فکر می‌کردم نباید دربارهٔ این چیزها نوشت. نباید کسی را روسیاه کرد. اما بعد از اتفاق کاملاً مشابهی که در دانش‌‌کده خودمان افتاد، تصمیم گرفتم هر دو ماجرا را بنویسم.


یک‌سال و نیم پیش در پستی

پادکست رادیو روغن حبهٔ انگور را معرفی کردم. گفتم که در جایگاه پادکست محبوب من قرار دارد، هنوز هم همان جاست؛ اما، سرنوشت مدیرش طوری شد که بعید است بعد از این همه پادکست و شهرت، صدای دیگری را از گلوی دیجیتالی‌اش بشنویم.

سال‌ها به رادیو روغن حبهٔ انگور گوش می‌دادم، از خیلی سال پیش. مدتی گذشت و دیدم هیچ خبری نیست، هیچ خبری. رفتم به سایتشان تهران پادکست» و دیدم حتی سایتی هم وجود ندارد! از بین رفته. سایتی که در آن کتاب صوتی هم می‌فروختند و درآمد داشتند. بعد سری به

توئیترشان  زدنم و دیدم آن جا هم خبری نیست! تا نظرهای پست اول را خواندم و فهمیدم تمام این مه‌گرفتگی‌ها از مدیر این پادکست بلند می‌شود، فواد.

فواد خاک‌نژاد(با نام اصلی مهدی)، مدیر پادکست، یک رومه‌نگار است. فردی [از نظر من]، خوش‌چهره، بسیار بسیار خوش‌صدا، اهل ادبیات و موسیقی و از همه مهم‌تر صاحب یکی از محبوب‌ترین پادکست‌ها در بین علاقه‌مندان به کتاب و موسیقی. فردی که شاید کمتر کسی به او اعتماد نکند، مزیتی که از آن به خوبی استفاده کرد.

انگار فواد تا توانست کلاه‌بردای کرد و معلوم نیست چقدر! از خانم دکتری سیزده‌ملیون، از فرد دیگری شش ملیون، از کسی دو ملیون و… تعداد قربانی‌ها کم نیست و جالب این جاست که اکثر قربانی‌ها حتی نمی‌شناختنش! فواد سه روش مختلف‌ داشت:

1- خیلی راحت به خصوصی‌(PV) افراد می‌رفت(حتی غریبه)‌ و می‌گفت که فواد، مدیر رادیو است و کلاه‌برداری می‌کرد. طرفندش این بود که از شهرت و اعتمادی که از رادیو داشت استفاده می‌کرد برای گرفتن پول و برای توجیه نیازش دروغ‌هایی مثل: مریض هستم(سرطان دارم)»، مادرم همین الان بیمارستانه»، همین الان کیفمو زدن و من فقط عابر‌بانک همراهمه» و… را می‌گفت و خوب، خیلی‌ها به چنین فردی اعتماد می‌کنند.

2- از در خیریه وارد می‌شد. متن‌های طولانی‌ و احساس‌برانگیزی دربارهٔ کمک به یک خیریه می‌نوشت و در گروه‌های تلگرامی می‌فرستاد و آن جمع‌های احساسی ادبی، بسیار به دنبال کمک هستند. یک بار کمک به سرطانی‌ها، یک بار کمک به یک مادر افغانی، یک بار کمک به کودکان ناشنوا و…، تمام پول‌ها را می‌گرفت و کسی هم نمی‌دانست تمام آن داستان‌های خیریه موهومیست.

3- سوء استفاده از احساسات دخترها! مورد سوم بیشترین لطمه را زده. گویا فواد یک دخترباز حرفه‌ای بوده، طوری که خیلی راحت به خصوصی(PV) دخترهای طرفدار پادکستش می‌رفته و بعد از معرفی خودش با آن‌ها گرم می‌گرفته. با دیدن چت‌ها باید بگویم واقعاً کارش را بلد بوده! با تعریف‌های شاعرگونهٔ توخالی و صحبت‌های احساتی، گاهی صحبت از خودکشی، به بهانهٔ خواب دختر را دیدن و در بسیاری مواد عاشق‌پیشه‌‌بازی در آوردن، دخترها را عاشق خودش می‌کرده و بعد از وارد شدن به یک رابطه، چپ و راست از آن‌ها درخواست پول می‌کرده و در نهایت که خالی شدند با بهانه‌ای کوچک برای همیشه از پیش آن‌ها می‌رفته. [من خودم این کار رو امتحان کردم، بعد از خوندن این‌ها، سریع رفتم و به دختری که باهاش دوست بودم گفتم که الان مشکل بزرگی برام پیش اومده و هر چه سریع‌تر یه مبلغ گنده‌ای رو به حسابم بریزه. اون بی هیچ سوالی قبول کرد و من بهش گفتم که نیازی نیست و فقط می‌خواستم آزمایش کنم. تو این آزمایش معلوم شد این کار خیلی کار موثریه چون اون دختر کاملاً بهت اعتماد داره]

البته مسئله به این جا ختم نمی‌شه. فواد از دخترها سوء استفاده جنسی هم می‌کرده و شاید یک بیمار جنسی هم بوده. از نشانه‌ها معلوم هست که با دخترهای بی‌شماری در رابطه بوده و خوب، کنش‌های جنسی عجیبی در صحبت‌ها دیده می‌شود. مثلا به دختری بدون آن که با او دوست باشد گفته:

من با عکس‌های فیس‌بوک تو خودیی می‌کنم، می‌تونم همین الان این کار رو بکنم فقط تو قطع نکن تا بشنوی خودیی من رو»

به عنوان یک پسرخوابگاهی، از اون جا که به اکثر پسرهای خواب‌گاه نزدیک هستم می‌تونم بگم خودیی با عکس‌های پروفایل و اینستا و فیس‌بوک یک دختر، در موارد خاصی پیش می‌یاد و احتمالاً یک انحراف جنسی» نیست. ولی به دختر زنگ زدن و خاطر نشان کردن خودیی با عکس‌هایش و درخواست شنیدن صدای خودیی‌اش در حالی که با دختر هیچ رابطه‌ای برقرار نیست، از نظر من بسیار بسیار عجیب است! و در جایی دیگر به خانمی که گفته شوهر دارد این پیام را داده:

یکی از فانتزی‌های من رابطه با زن شوهردار هست»

من روان‌شناس نیستم اما به نظرم وقتی فردی با این همه دختر رابطه دارد اما باز این کنش‌های جنسی از او سر می‌زند شاید نشانهٔ یک بیماری جنسی باشد.

صفحه‌ای به اسم آنتی‌فواد(پیوند مرده) در اینستاگرام شکل گرفته تا جلوی کلاه‌برداری‌های بیشتر این فرد را بگیرد. دختری در توئیترش نوشته بود:

یه زمانی هم صبح تا شب ، شب تا صبح رادیوروغن حبه انگور گوش میدادم تا فهمیدم طرف از آب در اومده و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم چون با این رادیو زندگی میکردم»

پ.ن: در صبحت‌ها بعضی‌ها می‌گفتن که فکر می‌کنن فواد این کارها رو برای به دست آوردن پولی برای خرید مواد می‌کرد چون به نظر اعتیاد داشت. وقتی

در توضیحات ویرگولش خوندم دیدم که بله، خوشم هم خودش رو یک معتاد سابق معرفی کرده. (البته من نمی‌تونم اصالت این صفحه رو تایید کنم و مطمئن باشم که مال خودشه. گرچه که از نوشته‌ها و یک پاسخی که داده حس می‌کنم که هست. چون نوشته‌های زیادی رو ازش خوندم قبلاً)

پ.پ.ن: گویا شکایات و افشاگری‌ها علیه فواد نتیجه داده و بعضی طالب‌ها به پولشون رسیدن، برای همین صفحه آنتی‌فواد بسته شده. اگر آن صفحه را ندیدین باید ازتون بخوام که به نگارنده این وبلاگ اعتماد کنین و بدونین تمام مطالبی که نوشتم از مدارک و چت‌ها و توضیح خود قربانیان ایشون در سایت‌های اجتماعی جمع‌آوری شده. حتی در اولین نظرات هم می‌تونین بخونین که یک دوست صحت وجود مدارک رو بعد از دیدن صفحه آنتی‌فواد تایید کرده.


قصدی برای نوشتن این متن و معرفی این شخص نداشتم. اما بعد از این که اتفاقی بسیار شبیه به این در دانش‌کدهٔ ما افتاد فهمیدم که باید این وقایع رو گفت تا افراد بیشتری گول نخورن. یکی از بچه‌های هم‌دانش‌کده‌ای و هم دوره‌ای ما، چند وقت پیش به خصوصی اکثر افراد دانش‌کده در تلگرام رفت و با دروغ‌های مختلفی مثل: دارو برای برادرش»، مرگ مادرش»، پول برای MRI»، پول برای مشکل پوستی‌اش» و گاهی گران شدن ناگهانی دلار و نداشتن پول کافی برای خرید بلیط استرالیا» از بچه‌ها پول گرفت. پیش من هم آمد و پول خواست، من همان اول شک زیادی کردم چون داستان فواد به ذهنم آمد، اما صد و پنجاه‌ و سه تومن بیشتر در حسابم نبود و من تا یک ماه در شهرستان و روستایمان بودم و خوب، به هیچ پولی نیاز نداشتم حتی هزار تومان! پس صد و پنجاه دادم و گفتم پس نداد هم نداد.

چند ماه بعد معلوم شد که دوست و هم‌‌دانش‌کده‌ای ما از همهٔ بچه‌ها پول گرفته و احتمالاً پول زیادی جمع کرده و قصد پس دادن به کسی را ندارد. سخت بود اعتماد نکردن به یک هم‌دانش‌کده‌ای، خیلی سخت.

پ.ن: دختری که ماه را نوشید، نمی‌دانم این نوشته را می‌بینی یا نه. اما باید بگویم حق با تو بود، ما از درون هیچ کس خبر نداریم». هر کجا هستی شاد باشی دوست من.

کلمات کلیدی: پادکست رادیو روغن حبه انگور فواد خاکینژاد ی ی اعتیاد


قبل‌ها فکر می‌کردم نباید دربارهٔ این چیزها نوشت. نباید کسی را روسیاه کرد. اما بعد از اتفاق کاملاً مشابهی که در دانش‌‌کده خودمان افتاد، تصمیم گرفتم هر دو ماجرا را بنویسم.


یک‌سال و نیم پیش در پستی

پادکست رادیو روغن حبهٔ انگور را معرفی کردم. گفتم که در جایگاه پادکست محبوب من قرار دارد، هنوز هم همان جاست؛ اما، سرنوشت مدیرش طوری شد که بعید است بعد از این همه پادکست و شهرت، صدای دیگری را از گلوی دیجیتالی‌اش بشنویم.

سال‌ها به رادیو روغن حبهٔ انگور گوش می‌دادم، از خیلی سال پیش. مدتی گذشت و دیدم هیچ خبری نیست، هیچ خبری. رفتم به سایتشان تهران پادکست» و دیدم حتی سایتی هم وجود ندارد! از بین رفته. سایتی که در آن کتاب صوتی هم می‌فروختند و درآمد داشتند. بعد سری به

توئیترشان  زدنم و دیدم آن جا هم خبری نیست! تا نظرهای پست اول را خواندم و فهمیدم تمام این مه‌گرفتگی‌ها از مدیر این پادکست بلند می‌شود، فواد.

فواد خاک‌نژاد(با نام اصلی مهدی)، مدیر پادکست، یک رومه‌نگار است. فردی [از نظر من]، خوش‌چهره، بسیار بسیار خوش‌صدا، اهل ادبیات و موسیقی و از همه مهم‌تر صاحب یکی از محبوب‌ترین پادکست‌ها در بین علاقه‌مندان به کتاب و موسیقی. فردی که شاید کمتر کسی به او اعتماد نکند، مزیتی که از آن به خوبی استفاده کرد.

انگار فواد تا توانست کلاه‌بردای کرد و معلوم نیست چقدر! از خانم دکتری سیزده‌ملیون، از فرد دیگری شش ملیون، از کسی دو ملیون و… تعداد قربانی‌ها کم نیست و جالب این جاست که اکثر قربانی‌ها حتی نمی‌شناختنش! فواد سه روش مختلف‌ داشت:

1- خیلی راحت به خصوصی‌(PV) افراد می‌رفت(حتی غریبه)‌ و می‌گفت که فواد، مدیر رادیو است و کلاه‌برداری می‌کرد. طرفندش این بود که از شهرت و اعتمادی که از رادیو داشت استفاده می‌کرد برای گرفتن پول و برای توجیه نیازش دروغ‌هایی مثل: مریض هستم(سرطان دارم)»، مادرم همین الان بیمارستانه»، همین الان کیفمو زدن و من فقط عابر‌بانک همراهمه» و… را می‌گفت و خوب، خیلی‌ها به چنین فردی اعتماد می‌کنند.

2- از در خیریه وارد می‌شد. متن‌های طولانی‌ و احساس‌برانگیزی دربارهٔ کمک به یک خیریه می‌نوشت و در گروه‌های تلگرامی می‌فرستاد و آن جمع‌های احساسی ادبی، بسیار به دنبال کمک هستند. یک بار کمک به سرطانی‌ها، یک بار کمک به یک مادر افغانی، یک بار کمک به کودکان ناشنوا و…، تمام پول‌ها را می‌گرفت و کسی هم نمی‌دانست تمام آن داستان‌های خیریه موهومیست.

3- سوء استفاده از احساسات دخترها! مورد سوم بیشترین لطمه را زده. گویا فواد یک دخترباز حرفه‌ای بوده، طوری که خیلی راحت به خصوصی(PV) دخترهای طرفدار پادکستش می‌رفته و بعد از معرفی خودش با آن‌ها گرم می‌گرفته. با دیدن چت‌ها باید بگویم واقعاً کارش را بلد بوده! با تعریف‌های شاعرگونهٔ توخالی و صحبت‌های احساتی، گاهی صحبت از خودکشی، به بهانهٔ خواب دختر را دیدن و در بسیاری مواد عاشق‌پیشه‌‌بازی در آوردن، دخترها را عاشق خودش می‌کرده و بعد از وارد شدن به یک رابطه، چپ و راست از آن‌ها درخواست پول می‌کرده و در نهایت که خالی شدند با بهانه‌ای کوچک برای همیشه از پیش آن‌ها می‌رفته. [من خودم این کار رو امتحان کردم، بعد از خوندن این‌ها، سریع رفتم و به دختری که باهاش دوست بودم گفتم که الان مشکل بزرگی برام پیش اومده و هر چه سریع‌تر یه مبلغ گنده‌ای رو به حسابم بریزه. اون بی هیچ سوالی قبول کرد و من بهش گفتم که نیازی نیست و فقط می‌خواستم آزمایش کنم. تو این آزمایش معلوم شد این کار خیلی کار موثریه چون اون دختر کاملاً بهت اعتماد داره]

البته مسئله به این جا ختم نمی‌شه. فواد از دخترها سوء استفاده جنسی هم می‌کرده و شاید یک بیمار جنسی هم بوده. از نشانه‌ها معلوم هست که با دخترهای بی‌شماری در رابطه بوده و خوب، کنش‌های جنسی عجیبی در صحبت‌ها دیده می‌شود. مثلا به دختری بدون آن که با او دوست باشد گفته:

من با عکس‌های فیس‌بوک تو خودیی می‌کنم، می‌تونم همین الان این کار رو بکنم فقط تو قطع نکن تا بشنوی خودیی من رو»

به عنوان یک پسرخوابگاهی، از اون جا که به اکثر پسرهای خواب‌گاه نزدیک هستم می‌تونم بگم خودیی با عکس‌های پروفایل و اینستا و فیس‌بوک یک دختر، در موارد خاصی پیش می‌یاد و احتمالاً یک انحراف جنسی» نیست. ولی به دختر زنگ زدن و خاطر نشان کردن خودیی با عکس‌هایش و درخواست شنیدن صدای خودیی‌اش در حالی که با دختر هیچ رابطه‌ای برقرار نیست، از نظر من بسیار بسیار عجیب است! و در جایی دیگر به خانمی که گفته شوهر دارد این پیام را داده:

یکی از فانتزی‌های من رابطه با زن شوهردار هست»

من روان‌شناس نیستم اما به نظرم وقتی فردی با این همه دختر رابطه دارد اما باز این کنش‌های جنسی از او سر می‌زند شاید نشانهٔ یک بیماری جنسی باشد.

صفحه‌ای به اسم آنتی‌فواد(پیوند مرده) در اینستاگرام شکل گرفته تا جلوی کلاه‌برداری‌های بیشتر این فرد را بگیرد. دختری در توئیترش نوشته بود:

یه زمانی هم صبح تا شب ، شب تا صبح رادیوروغن حبه انگور گوش میدادم تا فهمیدم طرف از آب در اومده و من دیگه هیچوقت اون آدم سابق نشدم چون با این رادیو زندگی میکردم»

پ.ن: در صبحت‌ها بعضی‌ها می‌گفتن که فکر می‌کنن فواد این کارها رو برای به دست آوردن پولی برای خرید مواد می‌کرد چون به نظر اعتیاد داشت. وقتی

در توضیحات ویرگولش خوندم دیدم که بله، خوشم هم خودش رو یک معتاد سابق معرفی کرده. (البته من نمی‌تونم اصالت این صفحه رو تایید کنم و مطمئن باشم که مال خودشه. گرچه که از نوشته‌ها و یک پاسخی که داده حس می‌کنم که هست. چون نوشته‌های زیادی رو ازش خوندم قبلاً)

پ.پ.ن: گویا شکایات و افشاگری‌ها علیه فواد نتیجه داده و بعضی طالب‌ها به پولشون رسیدن، برای همین صفحه آنتی‌فواد بسته شده. اگر آن صفحه را ندیدین باید ازتون بخوام که به نگارنده این وبلاگ اعتماد کنین و بدونین تمام مطالبی که نوشتم از مدارک و چت‌ها و توضیح خود قربانیان ایشون در سایت‌های اجتماعی جمع‌آوری شده. حتی در اولین نظرات هم می‌تونین بخونین که یک دوست صحت وجود مدارک رو بعد از دیدن صفحه آنتی‌فواد تایید کرده.


قصدی برای نوشتن این متن و معرفی این شخص نداشتم. اما بعد از این که اتفاقی بسیار شبیه به این در دانش‌کدهٔ ما افتاد فهمیدم که باید این وقایع رو گفت تا افراد بیشتری گول نخورن. یکی از بچه‌های هم‌دانش‌کده‌ای و هم دوره‌ای ما، چند وقت پیش به خصوصی اکثر افراد دانش‌کده در تلگرام رفت و با دروغ‌های مختلفی مثل: دارو برای برادرش»، مرگ مادرش»، پول برای MRI»، پول برای مشکل پوستی‌اش» و گاهی گران شدن ناگهانی دلار و نداشتن پول کافی برای خرید بلیط استرالیا» از بچه‌ها پول گرفت. پیش من هم آمد و پول خواست، من همان اول شک زیادی کردم چون داستان فواد به ذهنم آمد، اما صد و پنجاه‌ و سه تومن بیشتر در حسابم نبود و من تا یک ماه در شهرستان و روستایمان بودم و خوب، به هیچ پولی نیاز نداشتم حتی هزار تومان! پس صد و پنجاه دادم و گفتم پس نداد هم نداد.

چند ماه بعد معلوم شد که دوست و هم‌‌دانش‌کده‌ای ما از همهٔ بچه‌ها پول گرفته و احتمالاً پول زیادی جمع کرده و قصد پس دادن به کسی را ندارد. سخت بود اعتماد نکردن به یک هم‌دانش‌کده‌ای، خیلی سخت.

پ.ن: دختری که ماه را نوشید، نمی‌دانم این نوشته را می‌بینی یا نه. اما باید بگویم حق با تو بود، ما از درون هیچ کس خبر نداریم». هر کجا هستی شاد باشی دوست من.

کلمات کلیدی: پادکست رادیو روغن حبه انگور فواد خاکینژاد ی ی اعتیاد


این عقیده که: ایرانی‌ها جزء باهوش‌ترین آدمای دنیان» یا حتی: ایرانی‌ها باهوش‌ترینن» جزئی از رایج‌ترین باورها در میان عامه مردمه ایرانه. اما آیا واقعا ما ایرانی‌ها باهوش هستیم؟ اصلا چرا فکر می‌کنیم باهوش هستیم؟

من در این مقاله سعی دارم به این قبیل سوالات پاسخی بدم.


آیا ایرانی‌ها باهوش‌ترینند؟

اول باید بدونیم انواع زیادی از هوش وجود داره مثل: هوش هنری، هوش اجتماعی، هوش زبانی، هوش تخیلی-تصوری و… اما وقتی در بستر صحبت‌های روزمرّه از هوش یاد می‌شه بیشتر انگشت اشارش به هوشی که توانایی حل مسئله داره هست تا دیگر انواع هوش، پس معنای عامیانه هوش همون هوش ریاضی» هست. یکی از روش‌ها برای اندازه‌گیری هوش ریاضی، آزمون بهرهٔ هوشی(IQ) هست که بیشترین استفاده رو در بین معیارها داره و معروف‌ترینشون هست. این آزمون یک عدد رو به عنوان بهرهٔ هوشی یا IQ شما برمی‌گردونه اما این عدد چه معنایی داره؟ برای معنا بخشیدن، این عدد رو به چند بازه تقسیم می‌کنن و اسمش رو

طبقه‌بندی هوشی می‌ذارن:

بالاتر از 130 بسیار برتر
بین 120 تا 130 برتر
بین 110 تا 120 باهوش
بین 90 تا 110 معمولی
بین 80 تا 90 پایین‌تر از میانگین
بین 70 تا 80 کند ذهنی(مرزی)
زیر 70 عقب‌افتادگی

اما ایرانی‌ها در کجای این نمودار قرار می‌گیرن؟ بذارین خیالتون رو راحت کنم؛ فقط به لطف کشورهای آفریقایی هست که ما ایرانی‌ها جزء کم‌هوش‌ترین ملت‌های دنیا نیستیم! بیایید نگاهی بندازیم به نمودار هوش کشورهای دنیا:

نمودار بهره هوشی کشورهای دنیا

این نمودار نکات جالبی تو خودش داره، هوش وماً باعث پیشرفت نمی‌شه. مثلاً هوش کرهٔ شمالی جزء بالاترین ملت‌هاست و نزدیک به همسایهٔ خودش کرهٔ جنوبی هست. در حقیقت کرهٔ شمالی نهمین کشور باهوش در دنیاست! یا ویتنامی‌ها نسبتاً باهوشن و هوشی در حد اروپایی‌ها دارن اما کشور پیشرفته‌ای رو مالک نیستن. اما ایران چی؟ هوش ایرانی‌ها هم در این نمودار و هم در

این‌جا و

این‌جا و

این‌جا عدد 84 رو نشون می‌ده یعنی در طبقه‌بندی هوش در قسمت پایین‌تر از میانگین» قرار داره و جزء ملت‌های کم‌هوش جهان شناخته می‌شن. ایرانی‌ها در آمارها از میان 109 کشور رتبه 67 رو دارن که به هیچ وجه از نظر هوشی جای‌گاه خوبی نیست. حتی عرب‌های عراق که ایرانی‌ها بهشون توهین می‌کنن و احمق می‌خوننشون در معیار IQ رتبهٔ بیشتری از ما دارن گرچه که در کل عرب‌ها از نظر IQ کمی از ایرانی‌ها پایین‌ترند.

پس چرا ایرانی‌ها فکر می‌کنند باهوش‌ترینند؟

اول باید بدونیم آیا این باور مخصوص تمام ملت‌های جهان هست یا نه. من به شخصه از مردم ملت‌های مختلفی با بهرهٔ هوشی(IQ)‌های متفاوت این سوال رو کردم. گرچه که اکثر ملت‌ها این باور رو تو خودشون داشتن اما همشون؟ نه!

در ملت‌هایی با هوش متوسط به بالا:

هلندی‌ها باور دارن که به صورت خیلی خاصی از باقی جوامع باهوش‌ترن و نابغه به حساب می‌یان. البته باید بدونیم هلندی‌ها هشتمین کشور جهان از نظر هوش ریاضی هستن و همین‌طور

فرانسوی‌ها باور دارن که باهوش‌تر از بقیه هستن با این که در ردهٔ بیست‌و‌شش جهان قرار دارن. امّا 

آمریکایی‌ها این باور رو ندارن و برعکس، خیلی از آمریکایی‌ها فکر می‌کنن که ملتی کم‌هوش و احمق هستن و در فضای مجازی گاهی معروفن به این لقب و همین‌طور

روس‌ها خودشون رو یه ملت خنگ» می‌دونن و در طول تاریخ اول خودشون رو خنگ‌های خوش‌شانس» نامیدن و بعد خنگ‌های چرب‌زبان».

در ملت‌هایی با هوش پایین: ایرانی‌ها! ایرانی‌ها با هوشی پایین باور دارن که نخبه هستن و

هندی‌ها فکر می‌کنن که هوش خیلی بالایی دارن(در حقیقت باهوش‌ترینن) و براشم دلایلی مثل: ما صفر رو اختراع کردیم، ریاضیمون قوی بود» (مثال‌هایی شبیه به ایرانی‌ها) دارن ولی در واقع در رده هشتادوسوم جهانن. امّا عرب‌ها به نظر نمی‌رسه چنین عقیده‌ای رو داشته باشن، مثلاً یک عرب سعودی به من گفت: نه اصلاً، ولی قطعاً از بهترین غذاهای دنیا رو داریم»، حتی طبق شنیده‌ها از دوستی که رابطهٔ مستقیمی با اعراب داره، اون‌ها نوعی از خود بیگانگی دارن*.

خوب پس ما می‌دونیم که تمام ملت‌ها این تفکر رو ندارن، اما بعضی آره و گاهی به شدت این عقیده درونشون هست، مثلاً هند. یک هندی می‌گفت زمانی که در مدرسه بوده معلشون مدام می‌گفته هندی‌ها باهوش‌ترین نژاد جهان هستن» و این باور اون‌قدر عادی هست که حتی در اخبار(!!!) می‌شه پیداش کرد. زمانی که آزمون IQ اومده بود و هوش هندی‌ها جزء پایین‌ترین هوش‌های جهان شد هندی‌ها اعتراض کردن که این آزمون استاندارد نیست و مشکل داره چون زبان اصلیش انگلیسیه. بعد‌ها اما آزمون بسیار استاندارد IQ ساخته شد که تنها با شکل‌ها کار می‌کرد و هیچ فرقی برای هیچ مردمی در جهان نداشت اما باز هم هوش هندی‌ها بسیار پایین‌ دراومد و باز هم هندی‌ها باور نکردن! در این بین، زمانی که داشتم راجع به خود برتر بینی هوشی جهانی ملت‌ها تحقیق می‌کردم گاهی چشمم به حرف‌های شبیه به: اون‌هایی که به نظر، خودشون هوش و آگاهی کمتری دارن، تاکید بیشتری روی باهوش بودن ملتشون می‌کنن» می‌خورد اما هیچ وقت جدیش نگرفتم. تا زمانی که چشمم به

این مقالهٔ افتاد که عنوانی ترس‌ناک داشت: هر چقدر احمق‌تر باشید، بیشتر فکر می‌کنید که باهوش هستید»

چرا افراد نادان فکر می‌کنن که باهوش‌ هستند؟

عقل عادلانه‌ترین تقسیم دنیاست؛ چون هر کس فکر می‌کند بسیار به او داده شده.

رنه دکارت»

اون مقاله باعث شد من این مسئله رو از دیدگاه جدیدی ببینم. مقاله می‌گفت نه تنها در هوش بلکه در بقیه ویژگی‌ها هم انسان‌ها همین طور هستن، یعنی هر چقدر که ناشی‌تر باشن بیشتر فکر می‌کنن که حرفه‌ای هستن و خوب این خیلی جالبه! نه‌تنها این مقاله بلکه یک دکتر هندی هم در توضیح این که چرا مردمانش در این توهم به سر می‌برن نام یک اثر روان‌شناختی رو نام برد:

اثر دانینگ-کروگر». چیزی که در ادامه می‌خوام بگم یک چیز خیلی خلاصه هست. حقیقتش بحث زیادی در این هست که چرا وقتی یکی هوش کمی داره توهم باهوشی زیادی بهش دست می‌ده، این بحث ریزکاری‌های کمی نداره! اما وقتی این اثر رو بهتون بگم تا حدود خوبی متوجهش می‌شین.

این اثر به صورت خلاصه عنوان می‌کنه: اگر کسی ادعایی بسیار بسیار زیاد دربارهٔ چیزی داره، احتمالاً چیزی از اون نمی‌دونه»**  یعنی اگر یک فرد اطلاعات بسیار کمی در مورد چیزی داشته باشه به خدای ادعا در اون تبدیل می‌شه و توجه داشته باشید که این اثر یک بیماری نیست که بعضی داشته باشن و بعضی نه! این یک اثر انسانی هست یعنی در همهٔ ما (کم یا زیاد) موجوده. به نمودار این اثر توجه کنین:

اثر دانینگ کروگر

این نمودار، نمودار اثر دانینگ-کروگر یا اعتماد به نفس» بر حسب دانش» هست. در مرحله اول کسی هیچ چیزی دربارهٔ چیزی نمی‌دونه یعنی دانشش صفر هست پس هیچ ادعایی نداره. اما تا یک کمی اطلاعات کسب می‌کنه اعتماد به نفسش به سقف می‌رسه و ادعای همه چیز بلدی می‌کنه. تنها کمی اطلاعات بیشتر کافیه تا اعتماد به نفسش خورد بشه، به این مرحله که از عرش به فرش می‌افته مرحله: به خود آمدن» می‌گن، یعنی طرف می‌فهمه که جدا چیزی بارش نیست و فقط توهم دانایی داشته. از اون به بعد شیب نمودار خیلی کند می‌شه و هر چقدر فرد دانشش زیادتر می‌شه کمتر به ادعاش اضافه می‌شه و خیلی طول می‌کشه تا بتونه درباره‌ٔ اون چیز ادعایی بزرگ کنه.

پ.ن*: البته عرب‌های یک‌پارچه نیستن. مثلاً عرب‌های مصری خودشون رو مادر تمدن‌ها می‌دونن و باهوش‌ترین ملت‌ جهان.

پ.ن**: شبیه اون اصطلاح معروف: هر کی بیشتر می‌دونه، ادعاش کمتره».

کلمات کلیدی: IQ ایرانی‌ها آیا ایرانی‌ها باهوش هستند ایرانی‌ها باهوش نیستند هوش هوش ایرانی هوش کشورهای جهار هوش عرب‌ها و اعراب


تقدیم به رامین عزیزی*

ماندانا تیموریان(1362-1385)، از دوران کودکی دوست و همسایهٔ علیرضا لاچینی (پسر فریبرز لاچینی) بود. آن‌ها در تهران، گیشا، خیابان سیزدهم، پلاک پنج زندگی می‌کردند. ماندانا در بیست و سه سالگی به علت سرطان درگذشت. لاچینی غم‌آهنگی به نامش ساخت و آن را در آلبم تقدیم به خدا» قرار داد.

بشنویم، ماندانا تیموریان از علیرضا لاچینی

دریافت
حجم: 12.5 مگابایت

پ.ن*: رامین عزیزی ورودی نود و سه برق شریف بود، پسری خجالتی و کم‌رو. هنوز دیری نگذشته بود که در یکی از پاهایش غده‌ای احساس کرد و بعد از مراجعه به دکتر مجبور به خوردن دارو و عمل جراحی شد. بعد از چند عمل جراحی زانویش را به کل درآوردند و یک زانوی پلاستیکی کار گذاشتند؛ از آن پس رامین در خواب‌گاه می‌لنگید.

عاشورای سال نود و پنج، زمانی که تمام بچه‌ها به خانه‌هایشان رفته بودند رامین تک‌ و تنها در اتاق ماند و گریه کرد. بعد از آن رامین به شهرش رفت و دیگر به دانش‌گاه برنگشت. خبر آوردند که پایش به کل قطع شده.

دیگر مجبور بود پیش خانواده‌اش باشد، پس، از دانش‌گاه انصراف داد. اما تسلیم نشد، بار دیگر کنکور داد و این بار کنکور تجربی. رتبه خوبی آورد ولی به علت نقص‌ عضو اجازهٔ انتخاب رشته‌های پزشکی و دندان‌ را نداشت پس به ناچار در شهر خودش مشغول به تحصیل داروسازی شد. رامین در نوروز نود و هشت به علت سرطان استخوان درگذشت.

از وی در فضای مجازی

عکسی از زمانی که هنوز دو پا داشت به جا مانده، در حالی که عدد چهل و هفت به دستش است. و توئتی که گفته: هر گونه سوء استفاده از داستان غم‌انگیز من پیگرد قانونی دارد»


امروز متوجه شدم بعد از گذشت بیش از سه ماه از آغاز سال، وبلاگ‌های برتر بیان اعلام نشده. من از این موضوع خوش‌حالم چون این لیست رو علتی برای هرچه بیشتر نابود شدن بلاگستان می‌دونم؛ بلاگستانی که از نظر من چیزی ازش باقی نمونده و همین لیست‌ها باعث می‌شن که امید کمتری برای احیاش در آینده بمونه. (گرچه که شاید در آینده این لیست اعلام بشه).

در چند وقت اخیر یکی دو جا خوندم که می‌گفتن اسم این لیست باید به وبلاگ‌های فعال» تغییر پیدا کنه، من با این حرف مخالفم چون به نظرم این لیست ربطی به وبلاگ» نداره. این لیست معرف فعال‌ترین کاربران بیان» هست که با وبلاگ فعال» فرق اساسی داره و من سعی دارم تا تو این پست دلایل خودم رو بگم و توضیح بدم که چرا فکر می‌کنم که بیان بیشتر به شبکه اجتماعی متمایله تا یک بلاگستان.

در لیست وبلاگ‌های برتر» بیان هفت معیار معرفی شده. من اعتقاد دارم که سه مورد از این هفت مورد (یعنی حدود 43 درصد)، هیچ ربطی به وبلاگ نداره و تنها معیارهای شبکه اجتماعی گونه»ای هست که به هر چه بیشتر زرد شدن بلاگستان کمک می‌کنه.

این پست شامل مخالفت من با برخی معیارهای دیگر که جنبه عقیده‌ای داره نمی‌شه(مثل مورد دوم بیان، یعنی تعداد رای خوانندگان. چون وبلاگ‌های معتبر جهانی پر از وبلاگ‌هایی هستند که اهمیتی به این گونه رای‌گیری نمی‌دن مثل 

wait but why و 

THE NEW INQUIRY و … پس بیان با این معیار داره نوعی شیوه وبلاگ‌نویسی که اون چنان هم مرسوم نیست رو به وبلاگ‌نویس تحمیل می‌کنه) و تنها به مواردی پرداختم که به نظرم بدون شک هیچ ربطی به وبلاگ» نداره!


قبل از هر چیز باید بگم که من امیدی ندارم که حرفم جدی گرفته بشه و بیان کاری کنه. بیش‌تر از یک سال پیش من عکس زیر رو در نظرات وبلاگ‌ اصلی بیان فرستادم که نشون‌دهنده سیزده اشتباه نگارشی در صفحه اصلی بیان هست که سال‌ها جا خوش کرده. علاوه بر رعایت نکردن نیم‌فاصله حتی کلمه به‌روز» در یک صفحه به دو صورت بروز» و به روز» نوشته شده! و این رسانه خودش رو رسانه متخصصان و اهل قلم» می‌خونه.

مشکل این نیست که این اشتباهات نگارشی بعد از یک سال برطرف نشده، مشکل این هست که این نقد ساده در وبلاگ اصلی بیان حتی تایید نشد که سایر افراد ببینند!

اشتباهات املایی بیان

معیارهایی که ربطی به وبلاگ ندارند:

با رفتن به صفحه

وبلاگ‌های برتر می‌توانید هفت معیار بیان برای این وبلاگ‌ها را ببینید. از نظر من معیارهای چهار، پنج و هفت هیچ ربطی به وبلاگ ندارند؛ یعنی در مجموع بیش از چهل درصد معیارها مربوط به وبلاگ نیستند.

معیارهای چهار و پنج:

۴) مشارکت نویسنده (یا نویسندگان) در رای دهی به مطالب سایر وبلاگ‌های بیان 
۵) مشارکت نویسنده در ارسال نظر برای سایر وبلاگ ها (نظرهایی که عمومی و تأیید شده باشند) 

دو وبلاگ A و B را متصور شوید. فرض کنید این دو وبلاگ در همه چیز برابر هستند؛ از پست‌ها گرفته تا تعداد بازدید کننده و نظرات. تنها فرق وبلاگ A و B این است که نگارنده وبلاگ A برای دیگر نویسندگان بیان تعداد نظر عمومی بیشتری گذاشته. آیا این به این معنی هست که وبلاگ‌ A از وبلاگ B بهتر است؟

-------------------------

این دو معیار اصلاً چه ربطی به وبلاگ داره؟ این که نگارنده یک وبلاگی مشارکت بیشتری در رای دادن به پست‌های دیگر وبلاگ‌ها داشته اصلاً چه ربطی به مطالب نوشته شده در وبلاگش داره که معیاری برای برتر بودن وبلاگ باشه؟

گذاشتن این معیارها آیا هدفی جز تبدیل کردن بلاگستان به شبکه اجتماعی‌ داره؟ چون من نمی‌تونم فکر کنم که این معیارها برای پیدا کردن وبلاگ خوب» گذاشته شده. این معیارها تنها به مطرح‌تر شده وبلاگ‌های زرد کمک می‌کنه (افرادی که از بلاگستان برای دوست‌یابی استفاده می‌کنن تا وبلاگ‌نویسی). وبلاگ‌هایی که زمانی در بلاگستان گم و گور و گم‌نام بودند و امروز به لطف این لیست بیان در صدر هستند.

معیار هفتم:

۷) تعداد دنبال‌کنندگان وبلاگ

وبلاگ A را در یک جامعه سالم در نظر بگیرید، هدف از دنبال کردن این وبلاگ چیست؟ آیا چیزی جز خواندن مطالب آن است؟ و آیا اگر دنبال کردن به خواندن منتهی نشود ارزشی دارد؟ خواندن مطالب یک وبلاگ چه چیزی می‌آورد؟ بازدید. حالا به معیار شماره شش بیان توجه کنید:

۶) تعداد بازدید کنندگان (تعداد بازدید کل وبلاگ و همینطور میانگین بازدیدهای هر مطلب) 

پس هدف از معیار هفتم چیست؟ تعداد دنبال‌کننده چه چیزی می‌آورد که بازدید نمی‌آورد؟ آیا این معیار فرصتی برای افرادی که وبلاگ برایشان بی‌ارزش و دوست‌یابی ارزش‌مند هست نیست؟ این معیار چیزی جز سوق دادن بلاگستان به سمت شبکه‌های اجتماعی است؟

-------------------------

و خوب! چیزی که می‌یاره ناسالم کردن دنبال‌کردن‌هاست. افرادی که می‌گن دنبالت کردم، دنبالم کن» بی هیچ هدف و ارزشی برای مطالب یک وبلاگ و تنها برای جذب دنبال کننده. نتیجه این کار اتفاق چیزی به نام تبادل دنبال» هست؛ یعنی دنبال کردن وبلاگ ربطی به وبلاگ نداره و تنها شکلی از دوستی، اضافه شدن به عدد دنبال کننده یا وقت تلف کنیه.

نتیجه این می‌شه که در یازدهمین وبلاگ برتر بیان

این پست رو می‌بینیم. پستی که

این همه وبلاگ‌ رو بررسی کرده و گفته: اون دسته از وبلاگ هایی که تنها فقط من دنبالشون میکنم و چه آشنا چه غیر آشنا هم در آینده قطع دنبال میشند.» یعنی چی؟ یعنی اون وبلاگ‌ها هیچ ارزشی برای طرف نداشتن که دنبالش کرد! اون وبلاگ‌ها تنها برای گرفتن دنبال‌بک» دنبال شدن و اگر طرف مقابل دنبال‌بک نکنه چه آشنا چه غیر آشنا قطع دنبال می‌شه.

سخن نهایی:

معیارهای بیان وبلاگ‌ها رو بررسی نمی‌کنه، کاربران فعال بیان رو بررسی می‌کنه، مثل یک شبکه اجتماعی. این لیست رو می‌شه بعد از محمود ‌نژاد و علی‌رضا شیرازی یکی از دلایل نابودی بلاگستان دونست. بلاگستانی که تبدیل شده به یک شبکه اجتماعی برای دوستی‌های کوتاه یا بلند.

من این پست رو در فرصت خیلی کم و شتاب‌زده نوشتم (اصلا پستش حساب نکنید) وگرنه اگر درس و دانش‌گاه فرصت می‌داد حتما با آمار و گراف و دلایل بهتری می‌گفتم که چرا بیان به نوعی از یک شبکه اجتماعی تبدیل شده و حیف که بلاگستان تاوان مسدود بودن گزینه‌های عالی خارجی رو می‌ده.


ما هم‌محلی‌ای داشتیم به اسم محمد علی که ممد کل» صدایش می‌کردیم. دو سالی از من بزرگ‌تر بود. فردی قلدر که هیکلی شاید کمی درشت داشت اما در کمال تعجب صدایش نازکِ نازک بود؛ انگار که می‌خواست جیغ بزند. شدیداً اهل دعوا بود. کل» هم مخفف کل‌کل بود و از بس آشوب می‌کرد این لقب را بهش داده بودیم. در کنار تمام این دبدبه و کبکبه‌ها، او قوی‌ترین فرد محله نبود؛ فقط توهمش را داشت.

ممد چنان در این توهم غرق‌شده بود که حاضر بود هر خطری را بپذیرد تا طعم تصدیق بقیه را بچشد. اگر می‌دید که بقیه او را قوی می‌بینند احساس قدرت می‌کرد و این نقطه ضعفش بود. بچه‌های کوچه با همان سن کمشان خوب این را فهمیده بودند و تا بخواهی از او سوء‌استفاده کردند و به اصطلاح شیر»اش می‌کردند. جلویش که بودند هی ممد کل» می‌کرند اما پشت سر به احمق بودنش می‌خندیدند. هر وقت که توپ می‌افتاد داخل باغ کناری بچه‌ها می‌گفتند که توپ را از آن باغ خاردار خارج کردن از دست هیچ کس بر نمی‌آید جز ممد! ممد هم سریع می‌رفت تا توپ را بیاورد و قدرتش را نشان دهد و نمی‌دانست که بچه‌ها خر گیرش آوردند.

بدتر از آن موقع دعواهای گروهی بود. هر کس که می‌خواست دعوا بگیرد پیش ممد می‌آمد و شیرَش می‌کرد تا با آن‌ها به دعوای افرادی برود که اصلاً نمی‌شناختشان. وقت دعوا که می‌شد باز شیرَش می‌کردند و نفر اول جلو می‌فرستادندش. به ممد می‌گفتند ما که ضعیفیم، تو خیلی قوی هستی؛ تو اول برو جلو!» و او می‌رفت و کتک می‌زد و کتک می‌خورد و زخمی می‌شد و زخمی‌ترین فرد برمی‌گشت و عوضش کلی دمت گرم، ایولا» می‌گرفت. با آن که همه می‌دانستند او قوی‌ترین فرد گروه نیست، اما احمق‌ترین چرا.


این روزها که ماجرای دختر آبی در شبکه‌های اجتماعی داغ بود، کلیپی را از رحیم‌پور ازغدی دیدم که می‌خواست توجیه کند که چرا زن‌ها حق رفتن به استادیوم را ندارند. می‌گفت مشکل شرعی به هیچ وجه نیست؛ اما در ورزش‌گاه‌ها فحش‌های خیلی بدی می‌دهند که مناسب زن‌ها نیست چون زن‌ها خیلی خیلی ارزش‌ دارند و مقام آن‌ها بالاتر از آن است که این فحش‌ها را بشنوند. هر وقت مسئله این فحش‌ها حل شد (که پنجاه‌سال است حل نشده!) بعد زن‌ها می‌توانند بروند.

خوب این حرف بسیار برایم جالب بود. چکیده کلام این است که ارزش مرد پایین‌تر از زن هست و ورزش‌گاه جایی مناسب این بی‌ارزش‌هاست نه زن‌ها. به همین دلیل همین بی‌ارزش‌ها قانونی می‌گذارند تا ورود زن‌ها را به کلی منبع کنند و جای شعور آن‌ها تصمیم بگیرند. اگر هم زن باارزشی با شعور خودش تصمیم گرفت که به ورزش‌گاه برود، نمی‌تواند چون همین بی‌ارزش‌ها نمی‌گذارند. به معنای دیگر اختیار زن را به کلی در این مورد گرفته‌اند چون زن خیلی خیلی ارزش دارد». مثل کتابی بود که چند سال پیش دوستی بسیجی در نقد فمنیسم به من داده بود. این کتاب دید اسلامیش را جالب بیان کرد؛ لب کلام کتاب این بود: مردها چون جایگاهشان پایین‌تر است باید کار کنند و وظیفه داشته باشند در این دنیا، اما خدا کار را برای زن آسان کرده و بهشت را در زیر پاهایش گذاشته» تا نیازی نداشته باشند برای رفتن به بهشت کار سختی کنند چون ارزش زن خیلی والاتر است. پس کافیست همان در خانه بمانند و کاری به بیرونش نداشته باشند.

این‌ها را که می‌شونم یاد همان حرف‌هایی که بچه‌ها به ممد کل می‌زدند می‌افتم. انگار که می‌گویند: ما که کم ارزشیم، تو خیلی مقامت والاست؛ تو اول برو جلو!».


من در دهه هشتاد وارد وبلاگ‌خوانی شدم. اون زمان‌ها به شدت جملات قصار و آموزنده مد بود و نصف این نقل‌قول‌ها از دکتر علی شریعتی» نقل می‌شد. من که تو اون سن دهنم باز مونده از این حجم جمله پندآموز از یک نفر! شروع کردم به خوندن کتاب‌هاش تا این جملات جمیل رو توشون پیدا کنم. از کتاب‌خونه بابام کتاب‌های شریعتی رو برداشتم و تک‌تک خوندمشون. فکر کنم سوم راهنمایی بودم که حدود پونزده‌ تا کتابی که ازش داشتیم رو خوندم اما جز تک و توکی از این جملات، چیز دیگه‌ای مشاهده نشد. تقریباً هیچی! تنها چیزی که دستم اومده بود سبک کتابت شریعتی بود؛ سبکی که به هیچ عنوان به نقل‌قول‌هایی که ازش تو وبلاگ‌ها بود شبیه نبود.

من فهمیدم بودم که اکثر این جملات جعلی و اشتباه هستند و این باعث می‌شد که هر وقت می‌دیدم کسی به اشتراکشون می‌ذاره و حس می‌کردم با منظور من چقدر فهیمم و عوام چقدر احمق» این کار رو کرده؛ عصبانی بشم و غلیان کنم. مثل کسی که جمله درد من حصار برکه نیست…» رو پست‌ می‌کنه که بگه من چقدر دردم بیشتر از شماست با منبع ماهی سیاه کوچولو بهرنگی! اما حتی نرفته یک کتاب اطفال چند ده صفحه‌ای رو مطالعه کنه که بفهمم این جمله توش نیست. من نمی‌دونم چرا مردم علاقه به در انظار گذاشتن این جملات دارن وقتی حتی قلیل آشنایی‌ای با نویسنده تقلبیش ندارن. نمی‌دونم که آیا علتش تنها به اشتراک گذاشتن جمله‌ای لذت‌بخش هست یا پنهان کردن عقده‌های من هم عالمم» در پشت یک جمله جعلی و تظاهر! نمی‌دونم. اما هر چی هست این جملات جز بت‌سازی» از شخصیت‌ها برای افرادی کم مطالعه چیزی نداره. (اونا که جمله از کوروش می‌ذارن که بماند)

بعد از این

اتفاقی مشابه در حدود دو سال پیش و بعد از وقتی که حس کردم زیاد از حد عصبانی شدم به خودم گفت باید کاری بکنم. من حدود یک سال به صورت جسته و گریخته به تفحص نقل‌قول‌های معروف پرداختم و تا جایی که می‌شد سعی کردم منبع اصلی این جملات جعلی رو پیدا بکنم. البته که نتونستم منبع اصلی بعضی از جملات رو پیدا کنم اما باز هم به طور حتم مطمئنم که اون جملات جعلی هستن.

امیدوارم با این پست به آگاه‌تر کردن فضای وب فارسی کمک کرده باشم.


اگر شما از منبع اصلی جمله جعلی معروفی خبر دارید، به من کمک کنید تا این مطلب را بهتر کنم

جملات جعلی که منبع اصلیشون رو پیدا کردم:

در این بخش جملاتی رو می‌ذارم که منبع اصلیشون پیدا شده. منبع اصلی جملات اکثراً یا ترجمه از یک جمله خارجی و زدنش به نام یک فرد دیگست یا یدن شعری از یک شاعر کمتر معروف و البته گاهی هم کش رفتن از نوشته‌های وبلاگی.

خدایا به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را نمی‌توانم تغییر دهم؛ دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را می‌توانم تغییر دهم؛ بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم – شریعتی، جبران خلیل جبران

اول از همه دربارهٔ این جمله می‌نویسم تا چهره بیست‌و‌سی رو نشونتون بدم. این جمله مال شریعتی نیست. حالا به زمان 4:18

این گزارش بیست‌و‌سی گوش بدین. نه تنها تو این گزارش چرند دربارهٔ شریعتی گفته می‌شه؛ بلکه با تظاهر، جمله‌ای خونده می‌شه که مال شریعتی نیست. اون هم از کجا؟ مثلاً از روی کتاب! این جمله تو هیچ کتابی از شریعتی نیست و اون خانم فقط برای فیگور داره به کتاب نگاه می‌کنه، دروغ در اخبار رسمی!

حدود سه سال پیش

پستی در اینستاگرامم از فیلم It's Kind of a Funny Story گذاشته بودم. بیایید به قسمتی از این فیلم در

این جا گوش کنیم… بی‌نهایت آشنا نیست!؟

اصل این دعا به این شکله:

God, grant me the serenity to accept the things I cannot change,

Courage to change the things I can,

And wisdom to know the difference.

و یک دعای بسیار معروف مسیحی به اسم دعای آرامش (Serenity Prayer) هست. نه مال شریعتیه و نه جبران خلیل جبران و اون‌قدری معروف هست که

صفحهٔ ویکی‌پدیا داره. این جمله توسط Reinhold Niebuhr گفته شده که احتمالاً با تلخیص از الهیدانان گذاشته دست به این کار زده.

سعى کردند که ما را دفن کنند، دریغ از اینکه ما بذر بودیم - ارنستو چه گوارا

ترجمه اصل این شعر به این صورت هست:

هر کاری کردی تا دفنم کنی؛ اما فراموش کرده‌بودی که من بذر بودم.

what didn’t you do to bury me, but you forgot that I was a seed

این شعر مال یک شاعر یونانی هست به اسم Dinos Christianopoulos که در سال 1978 در مجموعه‌ای به اسم

بدن و کرم‌چوب» نوشتش. می‌تونین با جزئیات بیشتری در مورد این شعر رو

این جا بخونید.

ترجیح می‌دهم با کفش‌هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بنشینم و به کفش‌هایم فکر کنم – علی شریعتی

ترجمه اصل این جمله به این صورت هست:

ترجیح می‌دم موتورسواری کنم و به خدا فکر کنم تا در کلیسا نشسته باشم و به موتورم فکر کنم.

I'd rather be riding my motorcycle thinking about God than sitting in church thinking about my motorcycle

می‌تونید این جمله رو در

فروشگاه آمازون و نوشته شده بر روی یک آهنگ‌ربای یخچال ببینید. تا جایی که من فهمیدم جمله‌ای عامیانه هست و از فرد خاصی نیست. اما وقتی ترجمه جمله اصلی رو سرچ می‌کنیم به نتیجه باز جالب‌تری می‌رسیم از به اصطلاح سینما دوستان!

ترجیح میدم روی موتورسیکلتم باشم و به خدا فکر کنم تا اینکه تو کلیسا باشم و به موتورسیکلتم فکر کنم - مارلون براندو، فیلم تنهای وحشی

عزیز من، عشق سینما! فیلم تنهای وحشی یک ساعت بیشتر نیست! برو اون فیلم رو اول ببین بعد با پر طمطراقی ازش دیالوگ بده. خیر این جمله از مارلون براندو هم نیست و این دیالوگ جعلیه.

دستانم بوی گل می‌داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند، اما هیچ کس فکر نکرد شاید من گلی کاشته باشم  - چه گوارا، شریعتی

قبل از همه چیز، این لا ریب فیه یک شعره. چه گورارا شاعر نبود! چه گوارا سر سخن‌رانی پر شور چپی نمی‌یاد بگه دستانم بوی گل می‌داد…».

اصل این شعر به صورت زیره و در دو ورژن کپی شده  در قدیم به اسم شریعتی و بعد از مدتی کویر» رو ازش حذف کردن و با اسم چه گوارا.

دستانم بوی گل می داد

مرا گرفتند

به جرم چیدن گل

به کویر تبعیدم کردند

و یک نفر نگفت

شاید گلی کاشته باشد.

شاعر این شعر سینا‌به‌منش هست. من یک سال پیش به به‌منش ای‌میل دادم و تلگرامی هم با هم صحبت کردیم پس شک نکنید مال خودشه. می‌تونید گلایه‌هاش رو سر این ی‌ها در

وبلاگش ببینید.

گیرم که می بُرید، گیرم که می کشید، با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟ - خسرو گل سرخی

شعر اصلی و کامل این هست:

گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام و ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهاتان زخمدار است با ریشه چه می‌کنید؟

گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمینِ پرنده‌ای پرواز را علامت ممنوع می‌زنید. با جوجه‌های نشسته‌ی در آشیانه چه می‌کنید؟

گیرم که باد هرزه‌ی شبگرد با های و هوی نعره‌ی مستانه در گذر باشد با صبح روشن پُرترانه چه می‌کنید؟

گیرم که می‌زنید، گیرم که می‌بُرید، گیرم که می‌کشید. با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید؟

شعر از گل‌سرخی نیست و از شاعر چپی به اسم شهریار دادور هست که این شعر رو در سال 1368 و برای ترور رفیقش

غلام کشاورز می‌نویسه و در کتاب از ارتفاع قله‌ی نام و ننگ» در سوئد منتشرش می‌کنه. احتمالاً دلیل معروف شدن این شعر و بعد نام گذاشتنش روی گل‌سرخی، دکلمه این شعر توسط داریوش در آلبوم ترانه‌ی بغض» هست. می‌تونید داستان این شعر رو در

وبلاگ شاعر بخونید.

شعر سوتک: نمی‌خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد… - شریعتی

[شعر کامل]

شعر سوتک از شریعتی نیست

بله این یکی رو من خودم هم باورم نمی‌شد چون پشت جلد کتاب‌های شریعتی از خیلی سال پیش به کتابت در اومده. اگه مطلع باشید شریعتی

وصیت کرده بود که بعد از مرگش شعرهاش رو بسوزونند، الان سوزونده نشده اما منتشر هم نشده پس نمی‌شه مطمئن شد که شعری توشون هست یا نه. وقتی مطمئن شدم که سر قضیه‌ای در جمعی بودم که دوستان فرزندان شریعتی حضور داشتن و ازشون شنیدم که این شعر در اشعار شریعتی نیست و مال کس دیگه‌ایه.

در حقیقت شعر سوتک متعلق به شاعری گم‌نام، مرتضا اهری هست و در کتابی به همین نام منتشر شده (اما انتشارش سال‌ها بعد از انتساب شعر به شریعتی بوده) داستان جالبی هم داره و احتمالاً اهروی برای علاقش به شریعتی تا زمانی که زنده بود سکوت کرده و فقط بعد از مرگش بود که اشعارش چاپ شدن و این شعر بیرون اومد. می‌تونین داستان کامل رو در

این وبلاگ بخونید.

ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مُردم بفهمم نیست، تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مُردم بفهمم که هست - آلبر کامو

این جمله ترجمه شده این هست:

I would rather live my life as if there is a God, and die to find out there isn't, than live my life as if there isn't, and die to find out there is

و خیر این جمله

از کامو نیست، کامو یک آتئیست بود و طوری زندگی نمی‌کرد که گویی خدا هست.

اگر با مسیحیت آشنا باشین می‌دونین یکی از اولین حرف‌هاشون برای دعوتت به مسیح

شرط‌بندی پاسگال هست این جمله ماننده دعوت مسیحیه. احتمالاً اصلاً از کس خاصی نیست و مثل جمله ترجیح می‌دم موتورسواری کنم…» یک جمله عامیانه هست از فردی ناشناس که از انگلیسی به فارسی اومده. (مثل ضرب‌المثل‌ها که مال کس خاصی نیست).

جملات جعلی که منبعشون رو پیدا نکردم:

پیدا کردن منبع بعضی از جملات سخته چون ممکنه از نوشته‌های وبلاگ‌ها یا اس‌ام‌اس‌ها گرفته شده باشن. مثل متن معرف قرآن من شرمنده توام…» که به شریعتی نسبت داده می‌شد اما در حقیقت مال یک وبلاگ پاک شده از حسام الدین ایپکچی بود.

حسام الدین ایپکچی

از حسن اتفاق بعد از این توئیت من آقای ایپکچی دوباره وبلاگ خودشون رو باز کردن و

پستی هم در این بارهٔ نوشتن.

پس پیدا کردن منبع اصلی بعضی از جملات می‌تونه خیلی سخت باشه و حتی ممکنه اون جمله جز جملات عام باشه که کس خاصی هم نگفته و فقط دست‌به‌دست شده. اگر شما منبع اصلی این جملات رو می‌دونین خوش‌حال می‌شم اگر بهم کمک کنید و اگر فکر می‌کنید این جملات به اشتباه منسوب نشدن اسم کتاب و صفحه کتابی که در اون اومده رو بگید. گرچه که من تقریباً حتم دارم که تمامی این جملات جعلی هستن.

درد من حصار برکه نیست درد زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده‌است – صمد بهرنگی، شریعتی

این جمله قدیما شریعتی بود و از یک زمانی شد بهرنگی! ولی خوب از هیچ کدومشون نیست. از تاسف‌بارترینشون هم هست چون ارجاعش می‌دن به یک کتاب کودک چند ده صفحه‌ای که خوندن و گشتن دنبال چنین جمله‌ای هیچ وقتی نمی‌گیره.

قدیمی‌ترین رد پا رو از این جمله در سال 86 پیدا کردم. در اون سال‌ها خبری از اسم بهرنگی یا شریعتی نیست بلکه فقط در پست‌های اس‌ام‌اس‌های فلان» هست که انبوهی اس‌ام‌اس رو در یک پست می‌یارن (قدیمی‌ها یادشونه) مثل

این جا و

این جا. چون زمانش می‌رسه به دوران اس‌ام‌اس دیگه از اون به قبل رو نمی‌تونم تحقیق کنم.

اشک‌هایی که پس از هر شکست می‌ریزیم همان عرقیست که برای پیروزی نریخته‌ایم – هیتلر

خوب این جمله از هیتلر نیست چون نمونه انگلیسی نداره. من تمام نقل‌قول‌هایی که توشون عرق» و شکست» با هم بود رو در طی چند ماه خوندم و چنین نقل قولی وجود نداشت. از اون جا که عرق ریختن» یک ساختار فارسی هست می‌شه حدس زد که منشئشم همین ایرانه.

حالا اگه برگردیم به قدیمی‌ترین نشانه‌هاش در وب فارسی، می‌بینیم که در سال‌های 90 همان طور که

این جا و

این جا و

این جا می‌بینید متن اصلی به این شکل بوده:

این را هم یادت باشد که اشک‌هایی که بعد از شکست خوردن می‌ریزیم، همان عرقی است که برای پیروزی نریخته ایم

یا کاری را انجام نده یا اگر آن کار را کردی‌ از متقاعد کردن همه دست بکش! زیرا تو فقط به جای خودت هستی.

پس این جمله تنها بریده‌ای از اس‌ام‌اس‌های گل و بلبل قدیمی هست. این که آیا این جمله از کتابی برداشته شده رو نمی‌دونم ولی حدس می‌زنم یک ناشناس فقط چیزی نوشته.

من از روییدن خار سر دیوار دانستم که ناکس کس نمی گردد از این بالا نشینی ها – صائب تبریزی

نه این هم از صائب نمی‌تونه باشه چون من تو کل دیوانش گشتم و نبود.

قدیمی‌ترین پستی که ازش پیدا کردم مال سال 1384 هست که کمی با مدل امروزیش فرق داره و اسم هیچ شاعری رو نبرده:

من از بی‌قدری خوار لب دیوار دانستم که ناکس کس نمی‌گردد به این بالا نشستن‌ها

من از افتادن سوسن به روی خاک فهمیدم که کس ناکس نمی‌گردد به این افتان و خیزان‌ها

این که این شعر از چه کسی هست رو نمی‌دونم ولی مال صائب نیست. در ضمن شعر دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست، جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است» که در کتاب دبیرستان به اسم صائب تبریزی بود هم ازش نیست و مال

صامت بروجردی هست (من درخواست کردم در گنجور اضافش کنن، هر وقت شد لینک می‌دم).


در نهایت، نقل یک جمله از شما حکیم یا قهرمان نمی‌سازه و نگفتنش هم عیبی نیست. شاید آدم حکیم یا قهرمان همونی باشه که انقدر مغرور نیست که نقل کنه درد من زیستن با ماهیانی است که…» تا با گذاشتن یک جمله جعلی بدون آشنایی با نویسندش بگه که درد متفاوتی داره و بقیه عوامن.

پ.ن: کانال

@jaliyat در تلگرام، با جمعی از ادیبان به طور تخصصی به متون جعلی منتشر شده مربوط به ادب فارسی می‌پردازه و معرفیشون می‌کنه.


امروز در آخرین سطرهای

این پست هالی همینه، آهنگ هندی‌ای رو شنیدم که من رو برد به سال‌ها پیش. اسم این آهنگ 

Teri Meri (مال من مال تو) هست و برای فیلمی هندی به اسم

بادیگارد ساخته شده. می‌تونید صحنه‌هایی از فیلم رو همراه با آهنگش

در یوتیوب ببینید.

من ورژن بی‌کلام این آهنگ رو حدود شش سال پیش در لیست

آهنگ‌های عاشقانه هندی سانگ‌سرا شنیده بودم. اما در بین آهنگ‌های این لیست یک آهنگ دیگه من رو مجذوب خودش کرد. آهنگی که تا سال‌ها فکر می‌کردم بی‌کلام هست اما بعدها فهمیدم که نیست. پست هالی باعث شد دوباره به یادش بیارم و با شما به اشتراکش بذارم.

شاید بتونم توم هی هو» رو در top 5 آهنگ‌های مورد علاقم قرار بدم. این آهنگ برای فیلم

عاشقی 2 ساخته شده.

بشنویم Tum Hi Ho (تو همونی) از Arijit Singh

دانلوددریافت
حجم: 7.85 مگابایت

پ.ن: ممنونم که ورژن باکلام این آهنگ رو برام فرستاده بودی.


ما هم‌محلی‌ای داشتیم به اسم محمد علی که ممد کل» صدایش می‌کردیم. دو سالی از من بزرگ‌تر بود. فردی قلدر که هیکلی شاید کمی درشت داشت اما در کمال تعجب صدایش نازکِ نازک بود؛ انگار که می‌خواست جیغ بزند. شدیداً اهل دعوا بود. کل» هم مخفف کل‌کل بود و از بس آشوب می‌کرد این لقب را بهش داده بودیم. در کنار تمام این دبدبه و کبکبه‌ها، او قوی‌ترین فرد محله نبود؛ فقط توهمش را داشت.

ممد چنان در این توهم غرق‌شده بود که حاضر بود هر خطری را بپذیرد تا طعم تصدیق بقیه را بچشد. اگر می‌دید که بقیه او را قوی می‌بینند احساس قدرت می‌کرد و این نقطه ضعفش بود. بچه‌های کوچه با همان سن کمشان خوب این را فهمیده بودند و تا بخواهی از او سوء‌استفاده کردند و به اصطلاح شیر»اش می‌کردند. جلویش که بودند هی ممد کل» می‌کرند اما پشت سر به احمق بودنش می‌خندیدند. هر وقت که توپ می‌افتاد داخل باغ کناری بچه‌ها می‌گفتند که توپ را از آن باغ خاردار خارج کردن از دست هیچ کس بر نمی‌آید جز ممد! ممد هم سریع می‌رفت تا توپ را بیاورد و قدرتش را نشان دهد و نمی‌دانست که بچه‌ها خر گیرش آوردند.

بدتر از آن موقع دعواهای گروهی بود. هر کس که می‌خواست دعوا بگیرد پیش ممد می‌آمد و شیرَش می‌کرد تا با آن‌ها به دعوای افرادی برود که اصلاً نمی‌شناختشان. وقت دعوا که می‌شد باز شیرَش می‌کردند و نفر اول جلو می‌فرستادندش. به ممد می‌گفتند ما که ضعیفیم، تو خیلی قوی هستی؛ تو اول برو جلو!» و او می‌رفت و کتک می‌زد و کتک می‌خورد و زخمی می‌شد و زخمی‌ترین فرد برمی‌گشت و عوضش کلی دمت گرم، ایولا» می‌گرفت. با آن که همه می‌دانستند او قوی‌ترین فرد گروه نیست، اما احمق‌ترین چرا.


این روزها که ماجرای دختر آبی در شبکه‌های اجتماعی داغ بود، کلیپی را از رحیم‌پور ازغدی دیدم که می‌خواست توجیه کند که چرا زن‌ها حق رفتن به استادیوم را ندارند. می‌گفت مشکل شرعی به هیچ وجه نیست؛ اما در ورزش‌گاه‌ها فحش‌های خیلی بدی می‌دهند که مناسب زن‌ها نیست؛ زیرا زن‌ها خیلی خیلی ارزش‌ دارند و مقام آن‌ها بالاتر از آن است که این فحش‌ها را بشنوند. پس هر وقت مسئله این فحش‌ها حل شد (که پنجاه‌سال است حل نشده!) بعد زن‌ها می‌توانند بروند.

خوب این حرف بسیار برایم جالب بود. چکیده کلام این است که در این مورد ارزش مرد پایین‌تر از زن هست و ورزش‌گاه جایی مناسب این بی‌ارزش‌هاست نه زن‌ها. به همین دلیل همین بی‌ارزش‌ها قانونی می‌گذارند تا ورود زن‌ها را به کلی منبع کنند و جای شعور آن‌ها تصمیم بگیرند. اگر هم زن باارزشی با شعور خودش تصمیم گرفت که به ورزش‌گاه برود، نمی‌تواند چون همین بی‌ارزش‌ها نمی‌گذارند. به معنای دیگر اختیار زن را به کلی در این مورد گرفته‌اند چون زن خیلی خیلی ارزش دارد». مثل کتابی بود که چند سال پیش دوستی بسیجی در نقد فمنیسم به من داده بود. این کتاب دید اسلامیش را جالب بیان کرد؛ لب کلام کتاب این بود: مردها چون جایگاهشان پایین‌تر است پس در این دنیا باید کار کنند و وظیفه داشته باشند، اما خدا کار را برای زن آسان کرده و بهشت را در زیر پاهایش گذاشته» تا نیازی نداشته باشند برای رفتن به بهشت کار سختی کنند چون ارزش زن خیلی والاتر است. پس کافیست همان در خانه بمانند و کاری به بیرونش نداشته باشند. و برعکس باور عامه که فکر می‌کنند خانه‌نشینی» نشانه پایین‌تر بودن زن‌هاست، نشان بالاتر بودن ارزش اخروی آن‌ها می‌باشد.

این‌ها را که می‌شونم یاد همان حرف‌هایی که بچه‌ها به ممد کل می‌زدند می‌افتم. انگار که می‌گویند: ما که کم ارزشیم، تو خیلی مقامت والاست؛ تو اول برو جلو!».


امروز دیدم که بازدید ماه قبل به شکل عجیبی زیاد بود. چند روز پیش بیش از هزار بازدید کننده داشت؛ عددی که بیشتر از سه برابر میانگین این وب‌لاگه. بعد دیدم میزان دانلود وبلاگ هم رکورد زده و به 46 گیگ در ماه قبل رسیده. این جهش خوش‌حالم کرد و این که دیدم بقیه آدم‌ها هم سلیقه موسیقیایی من رو دوست دارم بهم شادی داد. برای همین گفتم یک آهنگ شاد تقدیمتون کنم.

این آهنگ اسپانیایی سال‌ها پیش اومده بود و خیلی معروف شد. یادمه من و خواهرم یه مدت مکررا گوشش می‌دادیم و کمی می‌رقصیدیم. البته موزیک ویدئوی این آهنگ هم بی‌تاثیر نبود چون به زیبایی خود آهنگه. شاید علتی که این آهنگ رو دوست دارم ریتم خلاقانشه که تو هر آهنگی حس نکردم.

بشنویم، آهنگ اسپانیایی La Camisa Negra(پیراهن سیاه) از Juanes

دریافت حجم: 6.53 مگابایت
لازم به ذکره که گروه بروبکس اولین آهنگ خودشون

بورلی هی که مجنر به معروف شدنشون شد رو از این آهنگ کپی/کاور کردن. (کلیپش هم به وضوح گرفته شده از shake that امینم هست). حتی آهنگ بعدی بروبکس یعنی

بابا تو کی هستی هم کپی‌ای هست از آهنگ پارتیزانی شانتل. برای این می‌گم، چون یادمه اون زمان تاکید زیادی بود که ببینید این‌ها چه ریتم‌های خلاقانه و نبوغ‌آمیزی رو با امکانات کم داخل ایران ساختن. (گرچه با این حال هم به نظرم در کل کارشون قویه).

برای شنیدن، آهنگ Disko Partizani از Shantel

دریافت حجم: 6.73 مگابایت


ما هم‌محلی‌ای داشتیم به اسم محمد علی که ممد کل» صدایش می‌کردیم. دو سالی از من بزرگ‌تر بود. فردی قلدر که هیکلی شاید کمی درشت داشت اما در کمال تعجب صدایش نازکِ نازک بود؛ انگار که می‌خواست جیغ بزند. شدیداً اهل دعوا بود. کل» هم مخفف کل‌کل بود و از بس آشوب می‌کرد این لقب را بهش داده بودیم. در کنار تمام این دبدبه و کبکبه‌ها، او قوی‌ترین فرد محله نبود؛ فقط توهمش را داشت.

ممد چنان در این توهم غرق‌شده بود که حاضر بود هر خطری را بپذیرد تا طعم تصدیق بقیه را بچشد. اگر می‌دید که بقیه او را قوی می‌بینند احساس قدرت می‌کرد و این نقطه ضعفش بود. بچه‌های کوچه با همان سن کمشان خوب این را فهمیده بودند و تا بخواهی از او سوء‌استفاده کردند و به اصطلاح شیر»اش می‌کردند. جلویش که بودند هی ممد کل» می‌کرند اما پشت سر به احمق بودنش می‌خندیدند. هر وقت که توپ می‌افتاد داخل باغ کناری بچه‌ها می‌گفتند که توپ را از آن باغ خاردار خارج کردن از دست هیچ کس بر نمی‌آید جز ممد! ممد هم سریع می‌رفت تا توپ را بیاورد و قدرتش را نشان دهد و نمی‌دانست که بچه‌ها خر گیرش آوردند.

بدتر از آن موقع دعواهای گروهی بود. هر کس که می‌خواست دعوا بگیرد پیش ممد می‌آمد و شیرَش می‌کرد تا با آن‌ها به دعوای افرادی برود که اصلاً نمی‌شناختشان. وقت دعوا که می‌شد باز شیرَش می‌کردند و نفر اول جلو می‌فرستادندش. به ممد می‌گفتند ما که ضعیفیم، تو خیلی قوی هستی؛ تو اول برو جلو!» و او می‌رفت و کتک می‌زد و کتک می‌خورد و زخمی می‌شد و زخمی‌ترین فرد برمی‌گشت و عوضش کلی دمت گرم، ایولا» می‌گرفت. با آن که همه می‌دانستند او قوی‌ترین فرد گروه نیست، اما احمق‌ترین چرا.

پ.ن: این پست باعث شد تا خبری از ممد بگیرم. انگار هنوز هم بعد ده پانزده‌ سال بچه‌ها به دعوا می‌برندش، شاهد به این که زخم‌های عمیق و دائمی هدیه گرفته و یک بار بیمارستان برده شده.


این روزها که ماجرای دختر آبی در شبکه‌های اجتماعی داغ بود، کلیپی را از رحیم‌پور ازغدی دیدم که می‌خواست توجیه کند که چرا زن‌ها حق رفتن به استادیوم را ندارند. می‌گفت مشکل شرعی به هیچ وجه نیست؛ اما در ورزش‌گاه‌ها فحش‌های خیلی بدی می‌دهند که مناسب زن‌ها نیست؛ زیرا زن‌ها خیلی خیلی ارزش‌ دارند و مقام آن‌ها بالاتر از آن است که این فحش‌ها را بشنوند. پس هر وقت مسئله این فحش‌ها حل شد (که پنجاه‌سال است حل نشده!) بعد زن‌ها می‌توانند بروند.

خوب این حرف بسیار برایم جالب بود. چکیده کلام این است که در این مورد ارزش مرد پایین‌تر از زن هست و ورزش‌گاه جایی مناسب این بی‌ارزش‌هاست نه زن‌ها. به همین دلیل همین بی‌ارزش‌ها قانونی می‌گذارند تا ورود زن‌ها را به کلی منبع کنند و جای شعور آن‌ها تصمیم بگیرند. اگر هم زن باارزشی با شعور خودش تصمیم گرفت که به ورزش‌گاه برود، نمی‌تواند چون همین بی‌ارزش‌ها نمی‌گذارند. به معنای دیگر اختیار زن را به کلی در این مورد گرفته‌اند چون زن خیلی خیلی ارزش دارد». مثل کتابی بود که چند سال پیش دوستی بسیجی در نقد فمنیسم به من داده بود. این کتاب دید اسلامیش را جالب بیان کرد؛ لب کلام کتاب این بود: مردها چون جایگاهشان پایین‌تر است پس در این دنیا باید کار کنند و وظیفه داشته باشند، اما خدا کار را برای زن آسان کرده و بهشت را در زیر پاهایش گذاشته» تا نیازی نداشته باشند برای رفتن به بهشت کار سختی کنند چون ارزش زن خیلی والاتر است. پس کافیست همان در خانه بمانند و کاری به بیرونش نداشته باشند. و برعکس باور عامه که فکر می‌کنند خانه‌نشینی» نشانه پایین‌تر بودن زن‌هاست، نشان بالاتر بودن ارزش اخروی آن‌ها می‌باشد.

این‌ها را که می‌شونم یاد همان حرف‌هایی که بچه‌ها به ممد کل می‌زدند می‌افتم. انگار که می‌گویند: ما که کم ارزشیم، تو خیلی مقامت والاست؛ تو اول برو جلو!».


من در دهه هشتاد وارد وبلاگ‌خوانی شدم. اون زمان‌ها به شدت جملات قصار و آموزنده مد بود و نصف این نقل‌قول‌ها از دکتر علی شریعتی» نقل می‌شد. من که تو اون سن دهنم باز مونده از این حجم جمله پندآموز از یک نفر! شروع کردم به خوندن کتاب‌هاش تا این جملات جمیل رو توشون پیدا کنم. از کتاب‌خونه بابام کتاب‌های شریعتی رو برداشتم و تک‌تک خوندمشون. فکر کنم سوم راهنمایی بودم که حدود پونزده‌ تا کتابی که ازش داشتیم رو خوندم اما جز تک و توکی از این جملات، چیز دیگه‌ای مشاهده نشد. تقریباً هیچی! تنها چیزی که دستم اومده بود سبک کتابت شریعتی بود؛ سبکی که به هیچ عنوان به نقل‌قول‌هایی که ازش تو وبلاگ‌ها بود شبیه نبود.

من فهمیدم بودم که اکثر این جملات جعلی و اشتباه هستند و این باعث می‌شد که هر وقت می‌دیدم کسی به اشتراکشون می‌ذاره و حس می‌کردم با منظور من چقدر فهیمم و عوام چقدر احمق» این کار رو کرده؛ عصبانی بشم و غلیان کنم. مثل کسی که جمله درد من حصار برکه نیست…» رو پست‌ می‌کنه که بگه من چقدر دردم بیشتر از شماست با منبع ماهی سیاه کوچولو بهرنگی! اما حتی نرفته یک کتاب اطفال چند ده صفحه‌ای رو مطالعه کنه که بفهمم این جمله توش نیست.

بعد از وقتی که حس کردم زیاد از حد عصبانی شدم به خودم گفت باید کاری بکنم. من حدود یک سال به صورت جسته و گریخته به تفحص نقل‌قول‌های معروف پرداختم و تا جایی که می‌شد سعی کردم منبع اصلی این جملات جعلی رو پیدا بکنم. البته که نتونستم منبع اصلی بعضی از جملات رو پیدا کنم اما باز هم به طور حتم مطمئنم که اون جملات جعلی هستن.

امیدوارم با این پست به آگاه‌تر کردن فضای وب فارسی کمک کرده باشم.


اگر شما از منبع اصلی جمله جعلی معروفی خبر دارید، به من کمک کنید تا این مطلب را بهتر کنم

جملات جعلی که منبع اصلیشون رو پیدا کردم:

در این بخش جملاتی رو می‌ذارم که منبع اصلیشون پیدا شده. منبع اصلی جملات اکثراً یا ترجمه از یک جمله خارجی و زدنش به نام یک فرد دیگست یا یدن شعری از یک شاعر کمتر معروف و البته گاهی هم کش رفتن از نوشته‌های وبلاگی.

خدایا به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را نمی‌توانم تغییر دهم؛ دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را می‌توانم تغییر دهم؛ بینش ده تا تفاوت این دو را بدانم – شریعتی، جبران خلیل جبران

اول از همه دربارهٔ این جمله می‌نویسم تا چهره بیست‌و‌سی رو نشونتون بدم. این جمله مال شریعتی نیست. حالا به زمان 4:18

این گزارش بیست‌و‌سی گوش بدین. نه تنها تو این گزارش چرند دربارهٔ شریعتی گفته می‌شه؛ بلکه با تظاهر، جمله‌ای خونده می‌شه که مال شریعتی نیست. اون هم از کجا؟ مثلاً از روی کتاب! این جمله تو هیچ کتابی از شریعتی نیست و اون خانم فقط برای فیگور داره به کتاب نگاه می‌کنه، دروغ در اخبار رسمی!

حدود سه سال پیش

پستی در اینستاگرامم از فیلم It's Kind of a Funny Story گذاشته بودم. بیایید به قسمتی از این فیلم در

این جا گوش کنیم… بی‌نهایت آشنا نیست!؟

اصل این دعا به این شکله:

God, grant me the serenity to accept the things I cannot change,

Courage to change the things I can,

And wisdom to know the difference.

و یک دعای بسیار معروف مسیحی به اسم دعای آرامش (Serenity Prayer) هست. نه مال شریعتیه و نه جبران خلیل جبران و اون‌قدری معروف هست که

صفحهٔ ویکی‌پدیا داره. این جمله توسط Reinhold Niebuhr گفته شده که احتمالاً با تلخیص از الهیدانان گذاشته دست به این کار زده.

سعى کردند که ما را دفن کنند، دریغ از اینکه ما بذر بودیم - ارنستو چه گوارا

ترجمه اصل این شعر به این صورت هست:

هر کاری کردی تا دفنم کنی؛ اما فراموش کرده‌بودی که من بذر بودم.

what didn’t you do to bury me, but you forgot that I was a seed

این شعر مال یک شاعر یونانی هست به اسم Dinos Christianopoulos که در سال 1978 در مجموعه‌ای به اسم

بدن و کرم‌چوب» نوشتش. می‌تونین با جزئیات بیشتری در مورد این شعر رو

این جا بخونید.

ترجیح می‌دهم با کفش‌هایم در خیابان راه بروم و به خدا فکر کنم تا این که در مسجد بنشینم و به کفش‌هایم فکر کنم – علی شریعتی

ترجمه اصل این جمله به این صورت هست:

ترجیح می‌دم موتورسواری کنم و به خدا فکر کنم تا در کلیسا نشسته باشم و به موتورم فکر کنم.

I'd rather be riding my motorcycle thinking about God than sitting in church thinking about my motorcycle

می‌تونید این جمله رو در

فروشگاه آمازون و نوشته شده بر روی یک آهنگ‌ربای یخچال ببینید. تا جایی که من فهمیدم جمله‌ای عامیانه هست و از فرد خاصی نیست. اما وقتی ترجمه جمله اصلی رو سرچ می‌کنیم به نتیجه باز جالب‌تری می‌رسیم از به اصطلاح سینما دوستان!

ترجیح میدم روی موتورسیکلتم باشم و به خدا فکر کنم تا اینکه تو کلیسا باشم و به موتورسیکلتم فکر کنم - مارلون براندو، فیلم تنهای وحشی

عزیز من، عشق سینما! فیلم تنهای وحشی یک ساعت بیشتر نیست! برو اون فیلم رو اول ببین بعد با پر طمطراقی ازش دیالوگ بده. خیر این جمله از مارلون براندو هم نیست و این دیالوگ جعلیه.

دستانم بوی گل می‌داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند، اما هیچ کس فکر نکرد شاید من گلی کاشته باشم  - چه گوارا، شریعتی

قبل از همه چیز، این لا ریب فیه یک شعره. چه گورارا شاعر نبود! چه گوارا سر سخن‌رانی پر شور چپی نمی‌یاد بگه دستانم بوی گل می‌داد…».

اصل این شعر به صورت زیره و در دو ورژن کپی شده  در قدیم به اسم شریعتی و بعد از مدتی کویر» رو ازش حذف کردن و با اسم چه گوارا.

دستانم بوی گل می داد

مرا گرفتند

به جرم چیدن گل

به کویر تبعیدم کردند

و یک نفر نگفت

شاید گلی کاشته باشد.

شاعر این شعر سینا‌به‌منش هست. من یک سال پیش به به‌منش ای‌میل دادم و تلگرامی هم با هم صحبت کردیم پس شک نکنید مال خودشه. می‌تونید گلایه‌هاش رو سر این ی‌ها در

وبلاگش ببینید.

گیرم که می بُرید، گیرم که می کشید، با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید؟ - خسرو گل سرخی

شعر اصلی و کامل این هست:

گیرم که در باورتان به خاک نشسته‌ام و ساقه‌های جوانم از ضربه‌های تبرهاتان زخمدار است با ریشه چه می‌کنید؟

گیرم که بر سر این بام بنشسته در کمینِ پرنده‌ای پرواز را علامت ممنوع می‌زنید. با جوجه‌های نشسته‌ی در آشیانه چه می‌کنید؟

گیرم که باد هرزه‌ی شبگرد با های و هوی نعره‌ی مستانه در گذر باشد با صبح روشن پُرترانه چه می‌کنید؟

گیرم که می‌زنید، گیرم که می‌بُرید، گیرم که می‌کشید. با رویش ناگزیر جوانه چه می‌کنید؟

شعر از گل‌سرخی نیست و از شاعر چپی به اسم شهریار دادور هست که این شعر رو در سال 1368 و برای ترور رفیقش

غلام کشاورز می‌نویسه و در کتاب از ارتفاع قله‌ی نام و ننگ» در سوئد منتشرش می‌کنه. احتمالاً دلیل معروف شدن این شعر و بعد نام گذاشتنش روی گل‌سرخی، دکلمه این شعر توسط داریوش در آلبوم ترانه‌ی بغض» هست. می‌تونید داستان این شعر رو در

وبلاگ شاعر بخونید.

شعر سوتک: نمی‌خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت ولی بسیار مشتاقم که از خاک گلویم سوتکی سازد… - شریعتی

[شعر کامل]

شعر سوتک از شریعتی نیست

بله این یکی رو من خودم هم باورم نمی‌شد چون پشت جلد کتاب‌های شریعتی از خیلی سال پیش به کتابت در اومده. اگه مطلع باشید شریعتی

وصیت کرده بود که بعد از مرگش شعرهاش رو بسوزونند، الان سوزونده نشده اما منتشر هم نشده پس نمی‌شه مطمئن شد که شعری توشون هست یا نه. وقتی مطمئن شدم که سر قضیه‌ای در جمعی بودم که دوستان فرزندان شریعتی حضور داشتن و ازشون شنیدم که این شعر در اشعار شریعتی نیست و مال کس دیگه‌ایه.

در حقیقت شعر سوتک متعلق به شاعری گم‌نام، مرتضا اهری هست و در کتابی به همین نام منتشر شده (اما انتشارش سال‌ها بعد از انتساب شعر به شریعتی بوده) داستان جالبی هم داره و احتمالاً اهروی برای علاقش به شریعتی تا زمانی که زنده بود سکوت کرده و فقط بعد از مرگش بود که اشعارش چاپ شدن و این شعر بیرون اومد. می‌تونین داستان کامل رو در

این وبلاگ بخونید.

ترجیح میدهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مُردم بفهمم نیست، تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مُردم بفهمم که هست - آلبر کامو

این جمله ترجمه شده این هست:

I would rather live my life as if there is a God, and die to find out there isn't, than live my life as if there isn't, and die to find out there is

و خیر این جمله

از کامو نیست، کامو یک آتئیست بود و طوری زندگی نمی‌کرد که گویی خدا هست.

اگر با مسیحیت آشنا باشین می‌دونین یکی از اولین حرف‌هاشون برای دعوتت به مسیح

شرط‌بندی پاسگال هست این جمله ماننده دعوت مسیحیه. احتمالاً اصلاً از کس خاصی نیست و مثل جمله ترجیح می‌دم موتورسواری کنم…» یک جمله عامیانه هست از فردی ناشناس که از انگلیسی به فارسی اومده. (مثل ضرب‌المثل‌ها که مال کس خاصی نیست).

جملات جعلی که منبعشون رو پیدا نکردم:

پیدا کردن منبع بعضی از جملات سخته چون ممکنه از نوشته‌های وبلاگ‌ها یا اس‌ام‌اس‌ها گرفته شده باشن. مثل متن معرف قرآن من شرمنده توام…» که به شریعتی نسبت داده می‌شد اما در حقیقت مال یک وبلاگ پاک شده از حسام الدین ایپکچی بود.

حسام الدین ایپکچی

از حسن اتفاق بعد از این توئیت من آقای ایپکچی دوباره وبلاگ خودشون رو باز کردن و

پستی هم در این بارهٔ نوشتن.

پس پیدا کردن منبع اصلی بعضی از جملات می‌تونه خیلی سخت باشه و حتی ممکنه اون جمله جز جملات عام باشه که کس خاصی هم نگفته و فقط دست‌به‌دست شده. اگر شما منبع اصلی این جملات رو می‌دونین خوش‌حال می‌شم اگر بهم کمک کنید و اگر فکر می‌کنید این جملات به اشتباه منسوب نشدن اسم کتاب و صفحه کتابی که در اون اومده رو بگید. گرچه که من تقریباً حتم دارم که تمامی این جملات جعلی هستن.

درد من حصار برکه نیست درد زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده‌است – صمد بهرنگی، شریعتی

این جمله قدیما شریعتی بود و از یک زمانی شد بهرنگی! ولی خوب از هیچ کدومشون نیست. از تاسف‌بارترینشون هم هست چون ارجاعش می‌دن به یک کتاب کودک چند ده صفحه‌ای که خوندن و گشتن دنبال چنین جمله‌ای هیچ وقتی نمی‌گیره.

قدیمی‌ترین رد پا رو از این جمله در سال 86 پیدا کردم. در اون سال‌ها خبری از اسم بهرنگی یا شریعتی نیست بلکه فقط در پست‌های اس‌ام‌اس‌های فلان» هست که انبوهی اس‌ام‌اس رو در یک پست می‌یارن (قدیمی‌ها یادشونه) مثل

این جا و

این جا. چون زمانش می‌رسه به دوران اس‌ام‌اس دیگه از اون به قبل رو نمی‌تونم تحقیق کنم.

اشک‌هایی که پس از هر شکست می‌ریزیم همان عرقیست که برای پیروزی نریخته‌ایم – هیتلر

خوب این جمله از هیتلر نیست چون نمونه انگلیسی نداره. من تمام نقل‌قول‌هایی که توشون عرق» و شکست» با هم بود رو در طی چند ماه خوندم و چنین نقل قولی وجود نداشت. از اون جا که عرق ریختن» یک ساختار فارسی هست می‌شه حدس زد که منشئشم همین ایرانه.

حالا اگه برگردیم به قدیمی‌ترین نشانه‌هاش در وب فارسی، می‌بینیم که در سال‌های 90 همان طور که

این جا و

این جا و

این جا می‌بینید متن اصلی به این شکل بوده:

این را هم یادت باشد که اشک‌هایی که بعد از شکست خوردن می‌ریزیم، همان عرقی است که برای پیروزی نریخته ایم

یا کاری را انجام نده یا اگر آن کار را کردی‌ از متقاعد کردن همه دست بکش! زیرا تو فقط به جای خودت هستی.

پس این جمله تنها بریده‌ای از اس‌ام‌اس‌های گل و بلبل قدیمی هست. این که آیا این جمله از کتابی برداشته شده رو نمی‌دونم ولی حدس می‌زنم یک ناشناس فقط چیزی نوشته.

من از روییدن خار سر دیوار دانستم که ناکس کس نمی گردد از این بالا نشینی ها – صائب تبریزی

نه این هم از صائب نمی‌تونه باشه چون من تو کل دیوانش گشتم و نبود.

قدیمی‌ترین پستی که ازش پیدا کردم مال سال 1384 هست که کمی با مدل امروزیش فرق داره و اسم هیچ شاعری رو نبرده:

من از بی‌قدری خوار لب دیوار دانستم که ناکس کس نمی‌گردد به این بالا نشستن‌ها

من از افتادن سوسن به روی خاک فهمیدم که کس ناکس نمی‌گردد به این افتان و خیزان‌ها

این که این شعر از چه کسی هست رو نمی‌دونم ولی مال صائب نیست. در ضمن شعر دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست، جای چشم ابرو نگیرد گرچه او بالاتر است» که در کتاب دبیرستان به اسم صائب تبریزی بود هم ازش نیست و مال

صامت بروجردی هست (من درخواست کردم در گنجور اضافش کنن، هر وقت شد لینک می‌دم).


در نهایت، نقل یک جمله از شما حکیم یا قهرمان نمی‌سازه و نگفتنش هم عیبی نیست. شاید آدم حکیم یا قهرمان همونی باشه که انقدر مغرور نیست که نقل کنه درد من زیستن با ماهیانی است که…» تا با گذاشتن یک جمله جعلی بدون آشنایی با نویسندش بگه که درد متفاوتی داره و بقیه عوامن.

پ.ن: کانال

@jaliyat در تلگرام، با جمعی از ادیبان به طور تخصصی به متون جعلی منتشر شده مربوط به ادب فارسی می‌پردازه و معرفیشون می‌کنه.


در پرمشغله‌ترین روزهایم، اینترنت را قطع کرده‌اند. سه روز است. چشمانم به اجاق گاز خیره، کارهای ناتمام را می‌شمارم. می‌خواهم بی‌خیالش شوم؛ کتاب جبر خطی را بر می‌دارم تا چند مسئله حل کنم؛ یک هو باز یادم می‌افتد که اینترنت قطع شده‌است. اینترنت را هم ممنوع کرده‌اند. تا صدایی در آمد دهانش را دوختند و سه روز کار نکرده را روی شانه‌هایم انداختند.

برایم چیز جدیدی نیست. تا خاطرم هست پر از ممنوعیات بوده‌ام. از همان بچگی. کودکی بیش نبودم که روسری خاله‌ام را کشیدم. گفتم وقتی بیرون می‌روی نگذار، زشتت می‌کند. خندید و گفت دست من نیست؛ ممنوع است. با پدر به شهر مادریم رشت می‌رفتیم. نزدیک ایست بازرسی صدای نوار را کم کرد. گفتم چرا؟ گفت آواز زن ممنوع است. پلیس‌ها ریختند به خانه ما؛ ماهواره‌هایمان را شکاندند؛ گفتند ممنوع است. چندی بعد کامپیوتر خریدیم. وارد اینترنت شدم، هیجان‌زده در گوگل سرچ کردم car، سایت‌ها یکی در میان ممنوع بودند. معلم پرورشی به ما گفت فیلم‌های هالیوودی ممنوع است. وقی دختر عمویم را گرفتند، فهمیدم اگر با جنس مخالف در خیابان راه‌ بروی، ماموری می‌آید و می‌پرسد؛ اگر محرم نباشید ممنوع است. در بلاگ‌فا و رزبلاگ وبلاگ داشتم، ناگهان گروه گروه ممنوعمان کردند. در دبیرستان -زمانی که تقریباً تمام بچه‌ها خودیی می‌کردند- معلم دینی هوار می‌کشید که ممنوع است. چند سال بعد دیدم که با ی که ممنوع است می‌روم در یوتیوبی که ممنوع است درس بخوانم و با تلگرام ممنوع با مامان صحبت می‌کنم. حالا هم شاید دارم حرف‌هایی را می‌نویسم که ممنوع است.

خسته‌ شده‌ام. دیگر نمی‌کشم. روانم تا خرخره از ممنوعیت‌ پر شده. من مرد این سرزمین نیستم، غریبم. باید بروم. باید فرار کنم از این همه ممنوعیت. باید خانه‌ای در آن سوی شیب بسازم. و خواهم ساخت.

بشنویم Forbidden(ممنوع) از Rob Costlow

دریافت حجم: 10 مگابایت


امروز در آخرین سطرهای

این پست هالی همینه، آهنگ هندی‌ای رو شنیدم که من رو برد به سال‌ها پیش. اسم این آهنگ 

Teri Meri (مال من مال تو) هست و برای فیلمی هندی به اسم

بادیگارد ساخته شده. می‌تونید صحنه‌هایی از فیلم رو همراه با آهنگش

در یوتیوب ببینید.

من ورژن بی‌کلام این آهنگ رو حدود شش سال پیش در لیست

آهنگ‌های عاشقانه هندی سانگ‌سرا شنیده بودم. اما در بین آهنگ‌های این لیست یک آهنگ دیگه من رو مجذوب خودش کرد. آهنگی که تا سال‌ها فکر می‌کردم بی‌کلام هست اما بعدها فهمیدم که نیست. پست هالی باعث شد دوباره به یادش بیارم و با شما به اشتراکش بذارم.

شاید بتونم توم هی هو» رو در top 5 آهنگ‌های مورد علاقم قرار بدم. این آهنگ برای فیلم

عاشقی 2 ساخته شده.

بشنویم Tum Hi Ho (تو همونی) از Arijit Singh

دانلوددریافت حجم: 7.85 مگابایت


من از توئیتر خوشم نمی‌یاد. شاید روزی دربارهٔ توئیتر و اثرات مخربی که می‌تونه برای شخصمون داشته باشه بنویسم، اما در خلاصه من از جایی که بیشتر از گفت‌وگو فحش‌کاری و حمله ببینم نفرت دارم. گرچه وقایع روزهای اخیر اوقاتم رو تلخ کرده اما باز سری به توئیتر نزده بودم، تا دیروز. دیروز که در گروه دانش‌گاهی تگرام، ویدئویی رو دیدم از مأموران ضد شورش ایران که دارن شیشه‌های آپارتمان مردم رو می‌شن! بعد از اون به توئیتر رفتم تا ببینم چه خبره. چی بگم سراسر غم بود. هم بانک‌ها و پمپ بنزین‌های سوخته غم داشت هم اون پلیس‌هایی که از بالای استان‌داری با کلاش به مردم شلیک می‌کردن. دیدن سرهای گلوله خورده و نوجوان‌های کشته شده مگه چیزی جز داغ تازه می‌کنه؟ اما اضافه بر تمام این‌ها وقتی بود که نظرات زیر بعضی توئیت‌ها رو می‌خوندم. موج موج سلطنت طلب! گروه گروه ستایش پادشاهی و کیلو کیلو فحش به افراد مخالفش. توهین سرریز شده بود. دین سلطنت‌طلبی! من با خودم می‌گفتم کی این همه سلطنت‌طلب بین ما جا شدن؟» و بعد به تصویری که اون‌ها از گذشته‌ایران درست می‌کردن نگاه می‌کردم. دروغ بود! تصویری سراسر دروغ. تصویری که روز من رو از همون هم تلخ‌تر کرد.

مشکل من با پادشاهی، بد بودن یا خوب بودن شاه قبلی نیست. حتی اگه شاه قبلی بهترین حاکم کل تاریخ هم می‌بود من با پادشاهی مخالف بودم چون این ایده که تمامی مملکت و مردمش برای تمامی عمر به فردی برسه چون بابا ننش شاه بودن انقدر برام بی‌منطقه که حتی نمی‌دونم چطور باید نقدش کرد! اگر شاهی خوب باشه نمی‌شه تضمین کرد که جانشینش هم خوب خواهد بود. این ایده همون قدر برام احمقانست که من بگم فقط کسی می‌تونه حاکم باشه که اول اسمش پ» داشته باشه». گرچه که بی‌شک این حرف احمقانست و پ» داشتن اول اسم هیچ ربطی به لیاقت فرد نداره، اما باز هم افراد زیادی در کشور با اول اسم پ» هستن و این ایده بارها بهتر هست از فقط کسی می‌تونه حاکم باشه که باباش شاه باشه».
ولی جدا از این‌ها من در وقت‌های خالیم برای تفریح کمی تاریخ خوندم. هم کتاب پاسخ به تاریخ شاه رو خوندم و هم کتاب خاطرات فرح رو. کتاب گفت‌وگوهای فالاچی رو هم خوندم. خیلی از این صحبت‌ها و کلیشه‌هایی که دربارهٔ شاه زده می‌شه کاملاً اشتباهه. با خوندن کتاب‌های خودشون و خاطرات خودشون می‌تونید ببینید! مردم گذشته‌ای دروغین برای خودشون ساختن تا از حال ناخوش‌آیندشون فرار کنن. روزی آدما از شاه شیطان می‌ساختن و امروز دارن تبدیل به الاهش می‌کنن. الاهه‌ای که واقعی نیست.

مثلاً چیزی که خیلی می‌بینم اینه که وضع اقتصادی ایران خیلی خوب بود، تورمم وجود نداشت و فقیرم نداشتیم! این کاملاً اشتباهه (گرچه بهتر از وضع الان بود!). ایران سال‌ها با فروش نفت ثروت زیادی به دست آورد؛ ولی از علت‌های اصلی انقلاب سال‌های آخر بود که فروش نفت کم شده بود و تورم شدیدی اتفاق افتاد. تو شعرها و نوشته‌های اون زمان می‌تونید ببینید که از تورم و فقر و گرانی گلایه می‌کنن و همین باعث می‌شه که شاه به بازار فشار بیاره و بازاری‌ها به انقلاب بپیوندن. درسته که ایران بعد از فروش نفت ثروت خوبی به دست آورده بود. اما این ثروت به نحوه خیلی بدی توزیع شده بود و طوری بود که عده‌ای خیلی ثروت‌مند بودن و کلی از مردم فقیر.

بعد از اون دید فمنیستی مردم به شاهه. من کاملاً قبول دارم که وضع آزادی ن در زمان شاه قابل مقایسه با محدودیت‌های فراوان ن در این عصر نیست! اما وقتی دربارهٔ شاه صحبت می‌کنیم باید بگم شاه فرد برابر بینی نبود و زن‌ها رو پایین می‌دونست. یادمه وقتی داشتم مصاحبه اوریانا فالاچی رو می‌خوندم حرف‌های شاه پی‌درپی متعجبم می‌کرد. یکی از اون‌ها وقتی بود که صراحتاً گفت که زن‌ها پایین‌تر از مردها هستن. خوب یادم نیست ولی اینو یادمه که گفت اصلاً حتی تو آشپزی هم نمی‌تونن کاری بکنن و ارزشی بیافرینن و فقط وقتی ارزش دارن برای مرد جذاب باشن. خودتون می‌تونین برین مصاحبش رو بخونین کتاب خیلی خوبه و توصیه می‌کنم.

بدتر از اون سلطنت‌طلبان اسلام‌ستیزی هستن که می‌گن هر فرد مذهبی لایق مرگه و در سلطنت ما ایران باید از اینا پاک بشه! باور کنید شاه یک فرد به شدت مذهبی بود. شاید هم یک مذهبی خرافی و متوهم! در حرف‌هاش بارها به دینش و اسلام اشاره می‌کرد و حتی مکه هم رفته و قسمت خوبی از حرم الرضا کار اونه (و حتی مرکز بهایی‌ها رو هم تخریب کرده). ولی بیشتر از اون، یادمه تو کتاب خاطرات خونده بودم که فکر می‌کرد وقتی بچه بوده امام زمان (یا ابوالفضل! مطمئن نیستم) رو دیده و رضا شاه بهش می‌گفت که توهم بوده ولی اون قبول نمی‌کرد. سر همون قضیه و قضایا هم فکر می‌کرد از طرف الله مأموریت داره که شاه ایران باشه و ایران رو به سمتی ببره.

من اینا رو می‌گم تا تأکید کنم تصویری که ازش ساختن واقعی نیست. باز تأکید می‌کنم که برام هیچ فرقی نداره شاه قبلی چه ویژگی‌هایی داشته چون به شاه بعدی ربطی نداره و سلطنت کلاً ایده احمقانه و منسوخیه برای من. در ادامه این‌ها حس شخصی خودم به شاه مثبته. من حس نمی‌کنم که آدم درونن بدی بود (با تمام ستم‌هایی که کرده). بلکه کسی بود که خودش رو واقعاً گماشته خدا می‌دونست و با وجودش می‌خواست ایران پیش‌رفت کنه و بزرگ و قدرت‌مند بشه. اما مثل خیلی از دیکتاتورهای دیگه، فکر می‌کرد این کار فقط و فقط کار خودشه و هر جهت‌دیگه‌ای رو باید به خاک بماله. من حس نکردم که درون سیاهی داشت، اما روش بدی رو برای نمایان کردن روی سفیدش انتخاب کرد.

و من سلطنت نمی‌خوام.


من از توئیتر خوشم نمی‌یاد. شاید روزی دربارهٔ توئیتر و اثرات مخربی که می‌تونه برای شخصمون داشته باشه بنویسم، اما در خلاصه من از جایی که بیشتر از گفت‌وگو فحش‌کاری و حمله ببینم نفرت دارم. گرچه وقایع روزهای اخیر اوقاتم رو تلخ کرده اما باز سری به توئیتر نزده بودم، تا دیروز. دیروز که در گروه دانش‌گاهی تگرام، ویدئویی رو دیدم از مأموران ضد شورش ایران که دارن شیشه‌های آپارتمان مردم رو می‌شن! بعد از اون به توئیتر رفتم تا ببینم چه خبره. چی بگم سراسر غم بود. هم بانک‌ها و پمپ بنزین‌های سوخته غم داشت هم اون پلیس‌هایی که از بالای استان‌داری با کلاش به مردم شلیک می‌کردن. دیدن سرهای گلوله خورده و نوجوان‌های کشته شده مگه چیزی جز داغ تازه می‌کنه؟ اما اضافه بر تمام این‌ها وقتی بود که نظرات زیر بعضی توئیت‌ها رو می‌خوندم. موج موج سلطنت طلب! گروه گروه ستایش پادشاهی و کیلو کیلو فحش به افراد مخالفش. توهین سرریز شده بود. دین سلطنت‌طلبی! من با خودم می‌گفتم کی این همه سلطنت‌طلب بین ما جا شدن؟» و بعد به تصویری که اون‌ها از گذشته‌ایران درست می‌کردن نگاه می‌کردم. دروغ بود! تصویری سراسر دروغ. تصویری که روز من رو از همون هم تلخ‌تر کرد.

مشکل من با پادشاهی، بد بودن یا خوب بودن شاه قبلی نیست. حتی اگه شاه قبلی بهترین حاکم کل تاریخ هم می‌بود من با پادشاهی مخالف بودم چون این ایده که تمامی مملکت و مردمش برای تمامی عمر به فردی برسه چون بابا ننش شاه بودن انقدر برام بی‌منطقه که حتی نمی‌دونم چطور باید نقدش کرد! اگر شاهی خوب باشه نمی‌شه تضمین کرد که جانشینش هم خوب خواهد بود. این ایده همون قدر برام احمقانست که من بگم فقط کسی می‌تونه حاکم باشه که اول اسمش پ» داشته باشه». گرچه که بی‌شک این حرف احمقانست و پ» داشتن اول اسم هیچ ربطی به لیاقت فرد نداره، اما باز هم افراد زیادی در کشور با اول اسم پ» هستن و این ایده بارها بهتر هست از فقط کسی می‌تونه حاکم باشه که باباش شاه باشه».
ولی جدا از این‌ها من در وقت‌های خالیم برای تفریح کمی تاریخ خوندم. هم کتاب پاسخ به تاریخ شاه رو خوندم و هم کتاب خاطرات فرح رو. کتاب گفت‌وگوهای فالاچی رو هم خوندم. خیلی از این صحبت‌ها و کلیشه‌هایی که دربارهٔ شاه زده می‌شه کاملاً اشتباهه. با خوندن کتاب‌های خودشون و خاطرات خودشون می‌تونید ببینید! مردم گذشته‌ای دروغین برای خودشون ساختن تا از حال ناخوش‌آیندشون فرار کنن. روزی آدما از شاه شیطان می‌ساختن و امروز دارن تبدیل به الاهش می‌کنن. الاهه‌ای که واقعی نیست.

مثلاً چیزی که خیلی می‌بینم اینه که وضع اقتصادی ایران خیلی خوب بود، تورمم وجود نداشت و فقیرم نداشتیم! این کاملاً اشتباهه (گرچه بهتر از وضع الان بود!). ایران سال‌ها با فروش نفت ثروت زیادی به دست آورد؛ ولی از علت‌های اصلی انقلاب سال‌های آخر بود که فروش نفت کم شده بود و تورم شدیدی اتفاق افتاد. تو شعرها و نوشته‌های اون زمان می‌تونید ببینید که از تورم و فقر و گرانی گلایه می‌کنن و همین باعث می‌شه که شاه به بازار فشار بیاره و بازاری‌ها به انقلاب بپیوندن. درسته که ایران بعد از فروش نفت ثروت خوبی به دست آورده بود. اما این ثروت به نحوه خیلی بدی توزیع شده بود و طوری بود که عده‌ای خیلی ثروت‌مند بودن و کلی از مردم فقیر.

بعد از اون دید فمنیستی مردم به شاهه. من کاملاً قبول دارم که وضع آزادی ن در زمان شاه قابل مقایسه با محدودیت‌های فراوان ن در این عصر نیست! اما وقتی دربارهٔ شاه صحبت می‌کنیم باید بگم شاه فرد برابر بینی نبود و زن‌ها رو پایین می‌دونست. یادمه وقتی داشتم مصاحبه اوریانا فالاچی رو می‌خوندم حرف‌های شاه پی‌درپی متعجبم می‌کرد. یکی از اون‌ها وقتی بود که صراحتاً گفت که زن‌ها پایین‌تر از مردها هستن. خوب یادم نیست ولی اینو یادمه که گفت اصلاً حتی تو آشپزی هم نمی‌تونن کاری بکنن و ارزشی بیافرینن و فقط وقتی ارزش دارن که برای مرد جذاب باشن. خودتون می‌تونین برین مصاحبش رو بخونین کتاب خیلی خوبه و توصیه می‌کنم.

بدتر از اون سلطنت‌طلبان اسلام‌ستیزی هستن که می‌گن هر فرد مذهبی لایق مرگه و در سلطنت ما ایران باید از اینا پاک بشه! باور کنید شاه یک فرد به شدت مذهبی بود. شاید هم یک مذهبی خرافی و متوهم! در حرف‌هاش بارها به دینش و اسلام اشاره می‌کرد و حتی مکه هم رفته و قسمت خوبی از حرم الرضا کار اونه (و حتی مرکز بهایی‌ها رو هم تخریب کرده). ولی بیشتر از اون، یادمه تو کتاب خاطرات خونده بودم که فکر می‌کرد وقتی بچه بوده امام زمان (یا ابوالفضل! مطمئن نیستم) رو دیده و رضا شاه بهش می‌گفت که توهم بوده ولی اون قبول نمی‌کرد. سر همون قضیه و قضایا هم فکر می‌کرد از طرف الله مأموریت داره که شاه ایران باشه و ایران رو به سمتی ببره.

من اینا رو می‌گم تا تأکید کنم تصویری که ازش ساختن واقعی نیست. باز تأکید می‌کنم که برام هیچ فرقی نداره شاه قبلی چه ویژگی‌هایی داشته چون به شاه بعدی ربطی نداره و سلطنت کلاً ایده احمقانه و منسوخیه برای من. در ادامه این‌ها حس شخصی خودم به شاه مثبته. من حس نمی‌کنم که آدم درونن بدی بود (با تمام ستم‌هایی که کرده). بلکه کسی بود که خودش رو واقعاً گماشته خدا می‌دونست و با وجودش می‌خواست ایران پیش‌رفت کنه و بزرگ و قدرت‌مند بشه. اما مثل خیلی از دیکتاتورهای دیگه، فکر می‌کرد این کار فقط و فقط کار خودشه و هر جهت‌دیگه‌ای رو باید به خاک بماله. من حس نکردم که درون سیاهی داشت، اما روش بدی رو برای نمایان کردن روی سفیدش انتخاب کرد.

و من سلطنت نمی‌خوام.


روزهایی که ایران و آمریکا پرتنش بودند و با موشک سخن می‌گفتند روزهای آسانی نبود. جوی در هوا بوی جنگ می‌داد و در همین هوا امیرحسین طالبی شعری به زبان دزفولی دربارهٔ جنگ نوشت. شعری به نام دِنگ که به فارسی همان مَنگ می‌شود. خواننده‌اش محیا حامدیی، دختری بیست ساله (1377) است، هم‌سن امیرحسین.

این آهنگ را در وبلاگ می‌گذارم تا ثبتی باشد برای تکه‌ای این روزها. تاکید می‌کنم که تنها تکه‌ای. هواپیما بماند؛ اعتراضات بماند؛ آزار خانواده‌ها و به دروغ بسیجی خواندن هم‌دانش‌گاهی‌های کشته شده من بماند؛ معامله قرن بماند؛ ویروس کرنا بماند. آه که چقدر این روزها در یک آهنگ جا نمی‌گیرد.

بشنویم، دنگ از محیا حامدی

دریافت حجم: 2.19 مگابایت

پ.ن: ممنون از وبلاگ

مدیوم شات برای یادآوری این آهنگ.


روزهایی که ایران و آمریکا پرتنش بودند و با موشک سخن می‌گفتند روزهای آسانی نبود. جوی در هوا بوی جنگ می‌داد و در همین هوا امیرحسین طالبی شعری به زبان دزفولی دربارهٔ جنگ نوشت. شعری به نام دِنگ که به فارسی همان مَنگ می‌شود. خواننده‌اش محیا حامدیی، دختری بیست ساله (1377) است، هم‌سن امیرحسین.

این آهنگ را در وبلاگ می‌گذارم تا ثبتی باشد برای تکه‌ای از این روزها. تاکید می‌کنم که تنها تکه‌ای. هواپیما بماند؛ اعتراضات بماند؛ آزار خانواده‌ها و به دروغ بسیجی خواندن هم‌دانش‌گاهی‌های کشته شده من بماند؛ معامله قرن بماند؛ ویروس کرنا بماند. آه که چقدر این روزها در یک آهنگ جا نمی‌گیرد.

بشنویم، دنگ از محیا حامدی

دریافت حجم: 2.19 مگابایت

پ.ن: ممنون از وبلاگ

مدیوم شات برای یادآوری این آهنگ.


مدتی پیش بخش زیادی از صفحه‌ای در ویکی‌فا رو که دربارهٔ واژه‌های عربی با ریشه‌ فارسی بود رو پاک کردم چون بی‌منبع بودن. درواقع این صفحه یک فهرست تهیه کردن بود از وام‌واژه‌هایی که زبان عربی از فارسی گرفته. بعضی از کلمه‌ها رو که دیدم شاخ در آوردم چون ابتدایی‌تر از اونی بودن که نیاز باشه از زبان دیگه‌ای بگیرن. مثلاً اگه بهم بگن زبان فنلاندی واژه اصلیش رو برای مرگ» از زبان مصری گرفته من با دید شک بهش نگاه می‌کنم چون این کلمه انقدر ابتدایی هست که باید در زبان مادرش بوده باشه و اگرم جایگزین شده باید دلیل جالبی پشتش باشه.

مقوله‌ای در زبان‌شناسی هست به اسم

ریشه‌شناسی عامیانه که مردم کلمه‌ای رو فقط برای شباهت‌های آوایی ریشه دیگری می‌دونن. مثلاً اگه من بگم اسم عابدینی» در حقیقت ریشه فارسی-مسیحی داره و به صورت آب دینی» یا همون holy water» بوده دارم یک ریشه‌شناسی عامیانه انجام می‌دم. باید حواسمون باشه که بعضی جاها ممکنه شباهت دو واژه باورنکردنی باشه اما باز دلیل نمی‌شه که هم‌ریشه باشن و ممکنه اتفاقی باشه.

تو جست‌و‌جو و بررسیم دیدم که کلی از این ریشه‌شناسی‌های عامیانه انگار در خدمت احساسات ناسونالیستی قرار گرفته و ریشه خیلی واژه‌های عربی رو فارسی بیان کردن در حالی که نیست. بسیاری از این شایعات از

مقاله رومه هم‌شهری منشا می‌گیرن گویا که توش کلی وام‌واژه نادرست بیان شده. من سعی می‌کنم این جا 3 تا از معروف‌ترین‌هاش رو بگم.

نظر از نگر

گفته می‌شه که نظر معرب نگر فارسی هست. درسته که شباهت بسیار هست اما اول باید به این شک کنیم که نگاه کردن» از ابتدایی‌ترین واژه‌هاست و چرا باید زبان قدیمی‌ سامی اون رو از فارسی قرض بگیره؟ خوش‌بختانه در مقاله آکادمیک

جستاری درباره واژه نظر در این باره تحقیق شده و کار منو راحت‌ کرده.

این دو واژه به دو دنیای متفاوت زبان- فرهنگ تعلق دارند و در این میان، واژه نَظر از اصیل ترین واژگان زبان های سامی است و به طورکلی کهن تر از آن است که در گروه معربات جای بگیرد.

صبح از پگاه

گفته می‌شه که پگاه به عربی رفته و شده صباح و از اون صبح ساخته شده. بازم شباهت کم نیست اما اول باید بپرسیم که چرا پ» شده ص» و گ» شده ب» و مثلاً نشده بکاه» که خیلی نزدیک‌تره؟ بعد باید بریم به دنبال ریشه صباح. برای این کار باید در زبان‌های هم‌خانواده عربی دنبال کلمه‌ای هم‌ریشش بگردیم.

در زبان باستانی سامی

گعز واژه‌ای هم ریشه صباح پیدا می‌شه که صِبَح[ṣəbäḥ](ጽበሕ) هست. همین نشون می‌ده که این واژه کهنیه. حالا باید معنی این واژه رو تو اون زبان پیدا کنیم که در یک

دیکشنری لاتین نوشته luciferum؛ که با نگاه کردن به

لغت‌نامه لاتین می‌فهمیم معنیش می‌شه روشنی‌آور». پس معلوم شد ریشه این واژه احتمالاً ربط مستقیم به سپیده‌دم نداشته و از معنایی نزدیک روشنی معنای جدیدی پیدا کرده. همین نشون می‌ده که صباح بعیده معرب پگاه باشه.

مسجد از مزگت

گفته می‌شه واژه

مزگت که مز(مزدا) + گت(کد، خانه) هست به عربی رفته و شده مسجد و عرب‌ها چون مسجد شبیه وزن مفعل بود ازش ریشه س.ج.د رو در آوردن و سجده رو ساختن. در نظر اول که همه چیز درست می‌یاد اما وقتی خود واژه مزگت رو چک کردم گویا تنها در دوره ساسانیان بوده که هم‌زمان با دوره اعرابه پس تقدم زمانی زیادی نداره.

اما ریشه س.ج.د در

زبان آرامی هست که زبان بسیار کهنیه و کلمه‌های هم‌ریشه

عبری هم ازش ساخته شده و به معنای به خاک افتادن در برابر خدایان یا همون سجده هست. از طرفی هم

دهخدا و هم

عمید گفتن که خود مزگت از آرامی وارد فارسی شده. پس این هم یک ریشه‌یابی عامیانه بود.


در نهایت داشتن وام‌واژه‌های فارسی در زبان‌های دیگه افتخار و نداشتنشون هم حقارت نیست. این شایعات هم گره‌ای از چیزی باز نمی‌کنه؛ جز حس خوش دادن به یک سری احساسات ناسیونالیستی بی‌منطق که بر پایه‌های دروغ‌های این چنینی استواره. هر وقت ما به چیزی افتخار کردیم که درش نقشی نداشتیم (مثل زبان، تاریخ و یا خانواده!)‌ باید به خودمون شک کنیم که یک اشکالی هست. و بدتر از اون وقتیه که کسی رو برای چنین چیزایی تحقیر کنیم.


بعد از

پست قبلی یادم اومد که من هم گاهی برای شوخی یک سری ریشه‌یابی طنز در می‌یارم. (حتی تو یه کانال خالی تگرام که گمونم risheyab@ باشه فوروارد می‌کنم). گفتم این جا به اشتراکشون بذارم (احتمالاً در آینده به مرور بهشون اضافه بشه).


در ایران قدیم، برای سریع‌تر پایین آمدن از جایی بلند سرسره‌ای می‌ساختند تا بر روی آن سر بخورند. اما به دلیل اصطکاکی که سرسره‌های آن زمان داشت -و سرعتی که گاهی مشکل‌آور می‌شد- این کار، کار ساده‌ای نبود.

به همین خاطر زمانی که دست‌گاه خارجی‌ای آمد نامش را آسان‌سور گذاشتند.


حضرت 

مانی از مهم‌ترین پیام‌بران ایرانی است که در آن دوران جنبشی جهانی داشته. معجزه مانی نقاشی بود؛ تصاویری می‌کشید که وضوحش برای مردم باورپذیر نبود و همین باعث می‌شد او را باور کنند. شهرت منحصربه‌فرد مانی در نقاشی برای قرن‌ها در یاد مردم ماند.

برای احترام به این حقیقت تاریخی وقتی دانش‌مندان غربی دست‌گاهی خلق کردن که تصاویر را با وضوح بالا نمایش می‌داد، نامش را مانی‌طور گذاشتند.


تاریخ تکنولوژی داستان‌های جالبی را به خود دیده است. حتی واژه‌ها و خُردفرهنگ‌های تازه‌ای را به دنیا اضافه کرده است. مثلا یکی از این داستان‌های جالب ورود سیستم‌عامل mac به این بازی بوده. شرکت اپل با معرفی مک رویای بزرگی را در سر می‌پروراند اما همه چیز طبق آن پیش نرفت. مردم این محصول گران را را در جدال با ویندوز و لینوکس تنها گذاشته بودند. تنها بعد از کشف روزنه‌ای امنیتی‌ بود که گروه بزرگی از هکرها به استقبال مک آمدند‌. این روزنه به آن‌ها اجازه می‌داد تا با داشتن سیستم‌عامل مک، به یک مک دیگر نفوذ کنند و اطلاعاتش را بند.

پس از برملا شدن این اشتباه بزرگ، شرکت اپل عذرخواهی کرد و به سرعت آن باگ امنیتی را برطرف نمود. گرچه این باعث نشد دید مردم به راحتی تغییر کند. حالا در جامعه لطیفه‌های زیادی برای مک ساخته می‌شد و یکی از کلیشه‌ها این بود که افرادی که مک دارند اکثرا هکر و هستند. از این جا بود که به افراد ناپاک و و حیله‌گر مک‌کار» گفتند. بازتاب ویژه این واژه‌ را می‌توان در ترکیب روباه مک‌کار دید.


مدتی پیش بخش زیادی از صفحه‌ای در ویکی‌فا رو که دربارهٔ واژه‌های عربی با ریشه‌ فارسی بود رو پاک کردم چون بی‌منبع بودن. درواقع این صفحه یک فهرست تهیه کردن بود از وام‌واژه‌هایی که زبان عربی از فارسی گرفته. بعضی از کلمه‌ها رو که دیدم شاخ در آوردم چون ابتدایی‌تر از اونی بودن که نیاز باشه از زبان دیگه‌ای بگیرن. مثلاً اگه بهم بگن زبان فنلاندی واژه اصلیش رو برای مرگ» از زبان مصری گرفته من با دید شک بهش نگاه می‌کنم چون این کلمه انقدر ابتدایی هست که باید در زبان مادرش بوده باشه و اگرم جایگزین شده باید دلیل جالبی پشتش باشه.

مقوله‌ای در زبان‌شناسی هست به اسم

ریشه‌شناسی عامیانه که مردم کلمه‌ای رو فقط برای شباهت‌های آوایی ریشه دیگری می‌دونن. مثلاً اگه من بگم اسم عابدینی» در حقیقت ریشه فارسی-مسیحی داره و به صورت آب دینی» یا همون holy water» بوده دارم یک ریشه‌شناسی عامیانه انجام می‌دم. باید حواسمون باشه که بعضی جاها ممکنه شباهت دو واژه باورنکردنی باشه اما باز دلیل نمی‌شه که هم‌ریشه باشن و ممکنه اتفاقی باشه.

تو جست‌و‌جو و بررسیم دیدم که کلی از این ریشه‌شناسی‌های عامیانه انگار در خدمت احساسات ناسونالیستی قرار گرفته و ریشه خیلی واژه‌های عربی رو فارسی بیان کردن در حالی که نیست. بسیاری از این شایعات از

مقاله رومه هم‌شهری منشا می‌گیرن گویا که توش کلی وام‌واژه نادرست بیان شده. من سعی می‌کنم این جا 3 تا از معروف‌ترین‌هاش رو بگم.

نظر از نگر

گفته می‌شه که نظر معرب نگر فارسی هست. درسته که شباهت بسیار هست اما اول باید به این شک کنیم که نگاه کردن» از ابتدایی‌ترین واژه‌هاست و چرا باید زبان قدیمی‌ سامی اون رو از فارسی قرض بگیره؟ خوش‌بختانه در مقاله آکادمیک

جستاری درباره واژه نظر در این باره تحقیق شده و کار منو راحت‌ کرده.

این دو واژه به دو دنیای متفاوت زبان- فرهنگ تعلق دارند و در این میان، واژه نَظر از اصیل ترین واژگان زبان های سامی است و به طورکلی کهن تر از آن است که در گروه معربات جای بگیرد.

صبح از پگاه

گفته می‌شه که پگاه به عربی رفته و شده صباح و از اون صبح ساخته شده. بازم شباهت کم نیست اما اول باید بپرسیم که چرا پ» شده ص» و گ» شده ب» و مثلاً نشده بکاه» که خیلی نزدیک‌تره؟ بعد باید بریم به دنبال ریشه صباح. برای این کار باید در زبان‌های هم‌خانواده عربی دنبال کلمه‌ای هم‌ریشش بگردیم.

در زبان باستانی سامی

گعز واژه‌ای هم ریشه صباح پیدا می‌شه که صِبَح[ṣəbäḥ](ጽበሕ) هست. همین نشون می‌ده که این واژه کهنیه. حالا باید معنی این واژه رو تو اون زبان پیدا کنیم که در یک

دیکشنری لاتین نوشته luciferum؛ که با نگاه کردن به

لغت‌نامه لاتین می‌فهمیم معنیش می‌شه روشنی‌آور». پس معلوم شد ریشه این واژه احتمالاً ربط مستقیم به سپیده‌دم نداشته و از معنایی نزدیک روشنی معنای جدیدی پیدا کرده. همین نشون می‌ده که صباح بعیده معرب پگاه باشه.

مسجد از مزگت

گفته می‌شه واژه

مزگت که مز(مزدا) + گت(کد، خانه) هست به عربی رفته و شده مسجد و عرب‌ها چون مسجد شبیه وزن مفعل بود ازش ریشه س.ج.د رو در آوردن و سجده رو ساختن. در نظر اول که همه چیز درست می‌یاد اما وقتی خود واژه مزگت رو چک کردم گویا تنها در دوره ساسانیان بوده که هم‌زمان با دوره اعرابه پس تقدم زمانی زیادی نداره.

اما ریشه س.ج.د در

زبان آرامی هست که زبان بسیار کهنیه و کلمه‌های هم‌ریشه

عبری هم ازش ساخته شده و به معنای به خاک افتادن در برابر خدایان یا همون سجده هست. از طرفی هم

دهخدا و هم

عمید گفتن که خود مزگت از آرامی وارد فارسی شده. پس این هم یک ریشه‌یابی عامیانه بود.


در نهایت داشتن وام‌واژه‌های فارسی در زبان‌های دیگه افتخار و نداشتنشون هم حقارت نیست. این شایعات هم گره‌ای از چیزی باز نمی‌کنه؛ جز حس خوش دادن به یک سری احساسات ناسیونالیستی بی‌منطق که بر پایه‌های دروغ‌های این چنینی استواره. هر وقت ما به چیزی افتخار کردیم که درش نقشی نداشتیم (مثل زبان، تاریخ و یا خانواده!)‌ باید به خودمون شک کنیم که یک اشکالی هست. و بدتر از اون وقتیه که کسی رو برای چنین چیزایی تحقیر کنیم.

پ.ن: می‌تونین نمونه‌های از ریشه‌یابی طنز منو تو

این پست ببینید.


مدتی پیش بخش زیادی از صفحه‌ای در ویکی‌فا رو که دربارهٔ واژه‌های عربی با ریشه‌ فارسی بود رو پاک کردم چون بی‌منبع بودن. درواقع این صفحه یک فهرست تهیه کردن بود از وام‌واژه‌هایی که زبان عربی از فارسی گرفته. بعضی از کلمه‌ها رو که دیدم شاخ در آوردم چون ابتدایی‌تر از اونی بودن که نیاز باشه از زبان دیگه‌ای بگیرن. مثلاً اگه بهم بگن زبان فنلاندی واژه اصلیش رو برای مرگ» از زبان مصری گرفته من با دید شک بهش نگاه می‌کنم چون این کلمه انقدر ابتدایی هست که باید در زبان مادرش بوده باشه و اگرم جایگزین شده باید دلیل جالبی پشتش باشه.

مقوله‌ای در زبان‌شناسی هست به اسم

ریشه‌شناسی عامیانه که مردم کلمه‌ای رو فقط برای شباهت‌های آوایی ریشه دیگری می‌دونن. مثلاً اگه من بگم اسم عابدینی» در حقیقت ریشه فارسی-مسیحی داره و به صورت آب دینی» یا همون holy water» بوده دارم یک ریشه‌شناسی عامیانه انجام می‌دم. باید حواسمون باشه که بعضی جاها ممکنه شباهت دو واژه باورنکردنی باشه اما باز دلیل نمی‌شه که هم‌ریشه باشن و ممکنه اتفاقی باشه.

تو جست‌و‌جو و بررسیم دیدم که کلی از این ریشه‌شناسی‌های عامیانه انگار در خدمت احساسات ناسونالیستی قرار گرفته و ریشه خیلی واژه‌های عربی رو فارسی بیان کردن در حالی که نیست. بسیاری از این شایعات از

مقاله رومه هم‌شهری منشا می‌گیرن گویا که توش کلی وام‌واژه نادرست بیان شده. من سعی می‌کنم این جا 3 تا از معروف‌ترین‌هاش رو بگم.

نظر از نگر

گفته می‌شه که نظر معرب نگر فارسی هست. درسته که شباهت بسیار هست اما اول باید به این شک کنیم که نگاه کردن» از ابتدایی‌ترین واژه‌هاست و چرا باید زبان قدیمی‌ سامی اون رو از فارسی قرض بگیره؟ خوش‌بختانه در مقاله آکادمیک

جستاری درباره واژه نظر در این باره تحقیق شده و کار منو راحت‌ کرده.

این دو واژه به دو دنیای متفاوت زبان- فرهنگ تعلق دارند و در این میان، واژه نَظر از اصیل ترین واژگان زبان های سامی است و به طورکلی کهن تر از آن است که در گروه معربات جای بگیرد.

صبح از پگاه

گفته می‌شه که پگاه به عربی رفته و شده صباح و از اون صبح ساخته شده. بازم شباهت کم نیست اما اول باید بپرسیم که چرا پ» شده ص» و گ» شده ب» و مثلاً نشده بکاه» که خیلی نزدیک‌تره؟ بعد باید بریم به دنبال ریشه صباح. برای این کار باید در زبان‌های هم‌خانواده عربی دنبال کلمه‌ای هم‌ریشش بگردیم.

در زبان باستانی سامی

گعز واژه‌ای هم ریشه صباح پیدا می‌شه که صِبَح[ṣəbäḥ](ጽበሕ) هست. همین نشون می‌ده که این واژه کهنیه. حالا باید معنی این واژه رو تو اون زبان پیدا کنیم که در یک

دیکشنری لاتین نوشته luciferum؛ که با نگاه کردن به

لغت‌نامه لاتین می‌فهمیم معنیش می‌شه روشنی‌آور». پس معلوم شد ریشه این واژه احتمالاً ربط مستقیم به سپیده‌دم نداشته و از معنایی نزدیک روشنی معنای جدیدی پیدا کرده. همین نشون می‌ده که صباح بعیده معرب پگاه باشه.

مسجد از مزگت

گفته می‌شه واژه

مزگت که مز(مزدا) + گت(کد، خانه) هست به عربی رفته و شده مسجد و عرب‌ها چون مسجد شبیه وزن مفعل بود ازش ریشه س.ج.د رو در آوردن و سجده رو ساختن. در نظر اول که همه چیز درست می‌یاد اما وقتی خود واژه مزگت رو چک کردم گویا تنها در دوره ساسانیان بوده که هم‌زمان با دوره اعرابه پس تقدم زمانی زیادی نداره.

اما ریشه س.ج.د در

زبان آرامی هست که زبان بسیار کهنیه و کلمه‌های هم‌ریشه

عبری هم ازش ساخته شده و به معنای به خاک افتادن در برابر خدایان یا همون سجده هست. از طرفی هم

دهخدا و هم

عمید گفتن که خود مزگت از آرامی وارد فارسی شده. پس این هم یک ریشه‌یابی عامیانه بود.


در نهایت داشتن وام‌واژه‌های فارسی در زبان‌های دیگه افتخار و نداشتنشون هم حقارت نیست. این شایعات هم گره‌ای از چیزی باز نمی‌کنه؛ جز حس خوش دادن به یک سری احساسات ناسیونالیستی بی‌منطق که بر پایه‌های دروغ‌های این چنینی استواره. هر وقت ما به چیزی افتخار کردیم که درش نقشی نداشتیم (مثل زبان، تاریخ و یا خانواده!)‌ باید به خودمون شک کنیم که یک اشکالی هست. و بدتر از اون وقتیه که کسی رو برای چنین چیزایی تحقیر کنیم.

پ.ن: می‌تونین نمونه‌های از ریشه‌یابی طنز منو تو

این پست ببینید.

پ.پ.ن: خوش‌بختانه همرا یک ویکی‌نویس ناشناس دیگه

مقاله ویکی‌پدیا رو کوبوندیم و از پایه ساختیم. حالا گمونم بیش از 2 هزار واژه منبع‌دار و معتبر در مقاله هست.


خودبرجسته‌نما یا استریوگرام تصاویری هستن که به کمک خطای دید باعث می‌شن تا یک تصویر سه‌بعدی برجسته رو در یک تصویر دوبعدی ببینیم. در انگلیسی بیشتر بهش جادوچشم(magic eye) می‌گن. من سال‌هاست که برای تفریح خودبرجسته‌نما می‌بینم و طبق عادتی که دارم لینک‌های مورد علاقم رو بوکمارک می‌کنم. دیروز دیدم که تعداد این‌ها داره زیاد می‌شه پس گفتم تو یک پست آرشیوشون کنم و بوک‌مارکام رو پاک کنم.

اگه بلد نیستین این تصاویر رو ببینین باید بگم کار سختی نیست فقط اولش باید کمی تکنیک و مهارت یاد بگیرین. این

ویدئو یک راهنماست برای آموزش تازه‌کارها و مبتدی‌ها. البته من از این روش استفاده نمی‌کنم. [شاید شما نتونین بکنین ولی] من در حقیقت تنها تصاویر چشم چپ و راستم رو از هم سوا می‌کنم بعد فاصلشون رو دور و نزدیک می‌کنم تا تصویر سه‌بعدی بشه. این روش خیلی سریع‌تر و بهتره و روش اصلیش هم هست اما انگار بعضی افراد نمی‌تونن انجامش بدن و برای مبتدی‌ها هم آسون نیست. اگه خواستین تمرین کنین این

عکس هم از معروف‌ترین‌های آموزشیه.

در حقیقت هر چیز تکرار شونده‌ای رو می‌شه برجسته دید. مثلاً سرندیپ» متن زیر رو می‌تونین برجسته ببینید.

چگونه چیست سرندیپ تصویر سرندیپ جالب

در حالت عادی تصویر دو چشم شما بر هم منطبقه. کاری که باید بکنین اینه که سرندیپ» دوم چشم چپتون رو بیارین روی سرندیپ» اول چشم راستتون. اون وقت این کلمه برجسته می‌شه و باقی متن محو.

برای هر تصویر، من اول عکس رو می‌ذارم و بعد زیرش توضیح می‌دم که چی توش هست. که اگر وقتی نتونستیت تصویری رو ببینین با اون راه‌نمایی شاید کارتون راحت‌تر بشه.


استریوگرام

استریوگرام یک مرد نشسته در دست‌شویی! ولی خیلی خوب سه‌بعدی شده.


استریوگرام

Wow you did it

Good job


استریوگرام

یک حقله پیچ‌درپیچ که تورفتگی‌های قشنگی داره.


استریوگرام

این جدا عالیه! تو این استریوگرام بالای 10 تا برج مختلف با ارتفاع‌ها و نزدیکی‌های متفاوت و یه کشتی هست. خیلی هم با کیفیت درست شده.


استریوگرام

این یکی دو تا خطای دید مختلف رو با هم ترکیب کرده. یعنی حس می‌کنی که متحرکه. چیزی که دیده می‌شه رو نمی‌تونم توصیف کنم متاسفانه.


استریوگرام

این یکی علامت یین و یانگ ژاپنی(

Taijitu - Small (CW).svg) رو به زیبایی سه‌بعدی کرده. عمق تصویرش خیلی خوبه.


روزهایی که ایران و آمریکا پرتنش بودند و با موشک سخن می‌گفتند روزهای آسانی نبود. جوی در هوا بوی جنگ می‌داد و در همین هوا امیرحسین طالبی شعری به زبان دزفولی دربارهٔ جنگ نوشت. شعری به نام دِنگ که به فارسی همان مَنگ می‌شود. خواننده‌اش محیا حامدیی، دختری بیست ساله (1377) است، هم‌سن امیرحسین.

این آهنگ را در وبلاگ می‌گذارم تا ثبتی باشد برای تکه‌ای از این روزها. تاکید می‌کنم که تنها تکه‌ای. هواپیما بماند؛ اعتراضات بماند؛ آزار خانواده‌ها و به دروغ بسیجی خواندن هم‌دانش‌گاهی‌های کشته شده من بماند؛ معامله قرن بماند؛ ویروس کرنا بماند. آه که چقدر این روزها در یک آهنگ جا نمی‌گیرد.

بشنویم، دنگ از محیا حامدی

دانلوددریافت حجم: 2.19 مگابایت

پ.ن: ممنون از وبلاگ

مدیوم شات برای یادآوری این آهنگ.


قرنطینه عیدانه کرونایی باعث شد وقت‌کنم تا بوک‌مارک‌های بسیار قدیمیم رو چک کنم. در پایین‌ترین قسمت‌ها، یک بوک‌مارک مال سال 90 بود. با خودم گفتم چی می‌تونه باشه که از اون موقع هست! باز کردم و دیدم وبلاگی به نام

Reza0361 هست و خاطرات اون زمان بلاگستان اومد تو ذهنم.

حس می‌کنم دوستی داشتم به اسم ستاره که تو آلمان زندگی می‌کرد و این رضا0361 مزاحم اون شده بود و این جوری وبلاگشو دیدم. از طرفی اون زمان چون هر کسی از خونش قهر می‌کرد خواننده می‌شد و 6/8 مد بود، بعضی بلاگی‌های نوجوان هم شانس خودشون رو امتحان می‌کردن و آقا رضا هم یکیشون بود.

یادمه انقدر آهنگاش برام خنده دار بودن که صفحشو تو خاص‌ترین جا بوک‌مارک کردم. امروز دیدم که همهٔ آهنگاش جز یکی که آهنگ شاخش حساب می‌شد لینک دانلودش کار نمی‌کنه متاسفانه! ولی همون آهنگ هم باعث شد یه دل سیر بخندم و یادی کنم از اون دوران عجیب. آهنگ رو می‌ذارم این‌جا تا هم شما کمی شاد بشین و هم این آهنگ از دست نره.

بشنویم، آهنگ خدایا از رضا0361(هزارحنجره)

دریافت (به کاور آهنگ هم دقت کنید. چون عکس شخصی داره گفتم تو وبلاگ نذارمش)


وقتی خیلی بچه بودم، یک روز پسر عمم می‌گفت که یازده سپتامبر کار خود آمریکایی‌ها بوده، چون اون روز هزاران کارمند یهودی برج‌ها با هم نیومده بودن. من اون زمان باور کرده بودم و برام خیلی جالب بود؛ اما چندین سال بعد فهمیدم که این حرف حقیقت نداره و شایعه‌ای بیش نیست. این روزها اما بعد از این که تئوری توطئه کرونای ساخت آمریکا مطرح شد، دیدم که بعضی‌ طرف‌دارهای این نظر می‌گن چون یازده سپتامبر کار خود آمریکا بوده ازش اینم بعید نیست. زمانی که دلیل این ادعاشونو خواستم، یا جوابشون همون شایعه نادرست یهودی‌های سر کار نرفته بود، یا یک چیز خیلی جالب‌تر: با نگاه به دلار می‌تونین جنایت آمریکا رو اثبات کنید!

من در این مقاله می‌خوام پاسخی به این شایعه جالب بدم.


ماجرای راز دلار و 11 سپتامبر سادست. فاجعه برج‌های دوقلو و کشته شدن کلی آدم در اصل نه به دست تروریست‌های بن‌لادن، بلکه با دست‌های پشت پرده آمریکا و فراماسونرها و یهودی‌های جهان بوده. برای اثبات این ادعا هم کافیه اسکناس دلار رو بگیرین و تا کنین تا برج‌های دوقلوی پس از برخورد بویینگ رو ببینید.

شما دلارهای امروزی رو می‌گیرید و تا می‌کنید. حس می‌کنید که بله شبیه برج‌های در آتش شده. ولی می‌پرسید خوب این دیگه چه روش عجیبی برای اثبات ادعا هست؟ چه ربطی داره اصلاً اون به این؟ پاسخی که می‌گیرید این هست که آمریکا و فراماسونرها، در حالی که دوست ندارن مدرک محکمی از خودشون بدن که دادگاهی بشن، دوست دارن رمزی از خودشون نشونه بذارن. اون وقت شما هم می‌دونین کار اون‌هاست و ازشون می‌ترسین و هم نمی‌تونین به صورت دادگاهی اثبات کنید.

ولی مشکل اول وقتی پیش می‌یاد که می‌فهمید این تا کردن‌ها حتی روی دلارهای چاپ 1996، یعنی حدوداً 5 سال قبل از حادثه 11 سپتامبر هم جواب می‌ده.

دلار و یازده سپتامبر

شما می‌گید که خوب نشد دیگه! این‌ها قبل از واقعه چاپ شدن؛ پس همون کار تروریستی القاعده بوده. ولی اونا می‌گن نه صبر کن! این تازه نشون می‌ده که چقدر اون‌ها برنامه‌ریزی داشتن و از حداقل از 5 سال قبل برنامه‌ریزی کرده بودن برای این کار. انقدر برنامه‌ریزیشون دقیق بود که حتی نحوه ریخته شدن برج‌ها رو هم به خوبی نشون دادن تو دلارها. نباید یهود رو دست‌ کم بگیری.

بعد از اون من -همون طور که تو ذهنم می‌گم این دیگه چه مسخره‌بازی‌ای هست آخه!؟- می‌گم باشه! پس می‌ریم رو دلارهای قدیمی‌تر امتحانش می‌کنیم. برای پیدا کردن عکس دلارهای قدیمی هم رفتم تو

این سایت. من این جا یک

بیست دلاری سال 1963 و یک

پنج دلاری سال 1950 و یک

کارت پستال سال 1913 رو به همین روش و با استفاده از فوتوشاپ تا کردم. (اگه می‌پرسید چطور، جلوتر می‌بینید که آسونه). و با کمال تعجب می‌بینیم که باز هم برج‌های دوقلو توشون هست!

یازده سپتامبر در دلار آمریکاخوب، اون طرف باید آدم خیلی جالبی باشه که روی دو مورد اول بگه: آره فراماسونری خلاصه از 50 سال قبل از حادثه نه تنها برنامه‌ریزی کرده بود تازه رو دلار هم حک کرده بود که تاش کنی معلوم بشه». ولی دیگه خیلی خیلی باید آدم عجیبی باشه که سر عکس سال 1913 که بیش از صد سال پیش گرفته شده هم همین حرف رو بزنه چون خود

برادران رایت اولین پرواز موفقشون رو در آخرین هفته‌های سال 1903 داشتن!

ولی شاید این سوال پیش بیاد که خوب صرف نظر از این حرف‌ها چرا با این تا کردن شبیه برج‌های دوقلو به نظر می‌رسه؟ پاسخش سادست. کلید تو چیزی هست که بین همشون مشترکه و اونم ساختمان کاخ سفید هست که نزدیک دویست سال پیش ساخته شده. درخت‌های دو ور کاخ‌ سفید طی تا شدن این

پاریدولیا رو تو شما ایجاد می‌کنن که انگار برج‌های دوقلو هستن ولی اگه با دقت بیشتر نگاه کنین می‌بینین که حالا همچین هم شبیهش نیست. در حقیقت هر چیزی که شامل عکس مستقیم کاخ سفید باشه رو تا کنید چنین تصویری به دست می‌یاد. من پایین رو عکس واقعی خود کاخ انجامش دادم.

دلار یازده سپتامبر آمریکا دروغ

ولی در کل یکی از مشکلات این نظریات توطئه روش‌های نامتعارف برای اثبات چیزهاست. من قبول دارم که چیز جالب و بامزه‌ای هست ولی برای ارائه مدرک، بهتره چیز بهتری از تا زدن یه سری کاغذ داشته باشیم! اتفاق‌های جالب همیشه پیش می‌یاد. مثلاً با این روش‌ها می‌تونیم بگیم کارتون باب اسفنجی هم یه دستی داشته تو 11 سپتامبر. و یا مثلاً تو ایران زمانی که دلار ده هزار تومن شده بود عکس زیر در اومد. این یعنی ایران توطئه کرده بود که دلار رو بکنه 10 هزار تومن؟ نه این فقط یک اتفاق بود.

باب اسفنجی و یازده سپتامبر

دلار ده هزار تومن

از این داستان‌ها دربارهٔ پول بیشتر از این‌ها هم بوده. مثلاً کانادا سال‌ها پیش مجبور شد یکی از اسکناس‌های 

دلارش رو دیگه چاپ نکنه چون مردم می‌گفتن توی موهاش یک شیطان می‌بینن (

عکس). یا مثلاً به پول 100 تومنی عکس مدرس می‌گفتن باغ‌وحش چون توش می‌شد روباه و جوجه تیغی دید. و خوب همه این‌ها اتفاق هست، نه چیزی بیشتر از اون.


وقتی خیلی بچه بودم، یک روز پسر عمم می‌گفت که یازده سپتامبر کار خود آمریکایی‌ها بوده، چون اون روز هزاران کارمند یهودی برج‌ها با هم نیومده بودن. من اون زمان باور کرده بودم و برام خیلی جالب بود؛ اما چندین سال بعد فهمیدم که این حرف حقیقت نداره و شایعه‌ای بیش نیست. این روزها اما بعد از این که تئوری توطئه کرونای ساخت آمریکا مطرح شد، دیدم که بعضی‌ طرف‌دارهای این نظر می‌گن چون یازده سپتامبر کار خود آمریکا بوده ازش اینم بعید نیست. زمانی که دلیل این ادعاشونو خواستم، یا جوابشون همون شایعه نادرست یهودی‌های سر کار نرفته بود، یا یک چیز خیلی جالب‌تر: با نگاه به دلار می‌تونین جنایت آمریکا رو اثبات کنید!

من در این مقاله می‌خوام پاسخی به این شایعه جالب بدم.


ماجرای راز دلار و 11 سپتامبر سادست. فاجعه برج‌های دوقلو و کشته شدن کلی آدم در اصل نه به دست تروریست‌های بن‌لادن، بلکه با دست‌های پشت پرده آمریکا و فراماسونرها و یهودی‌های جهان بوده. برای اثبات این ادعا هم کافیه اسکناس دلار رو بگیرین و تا کنین تا برج‌های دوقلوی پس از برخورد هواپیماهای بویینگ رو ببینید.

شما دلارهای امروزی رو می‌گیرید و تا می‌کنید. حس می‌کنید که بله شبیه برج‌های در آتش شده. ولی می‌پرسید خوب این دیگه چه روش عجیبی برای اثبات ادعا هست؟ چه ربطی داره اصلاً اون به این؟ پاسخی که می‌گیرید این هست که آمریکا و فراماسونرها، در حالی که دوست ندارن مدرک محکمی از خودشون بدن که دادگاهی بشن، دوست دارن رمزی از خودشون نشونه بذارن. اون وقت شما هم می‌دونین کار اون‌هاست و ازشون می‌ترسین و هم نمی‌تونین به صورت دادگاهی اثبات کنید.

ولی مشکل اول وقتی پیش می‌یاد که می‌فهمید این تا کردن‌ها حتی روی دلارهای چاپ 1996، یعنی حدوداً 5 سال قبل از حادثه 11 سپتامبر هم جواب می‌ده.

دلار و یازده سپتامبر

شما می‌گید که خوب نشد دیگه! این‌ها قبل از واقعه چاپ شدن؛ پس همون کار تروریستی القاعده بوده. ولی اونا می‌گن نه صبر کن! این تازه نشون می‌ده که چقدر اون‌ها برنامه‌ریزی داشتن و از حداقل از 5 سال قبل برنامه‌ریزی کرده بودن برای این کار. انقدر برنامه‌ریزیشون دقیق بود که حتی نحوه ریخته شدن برج‌ها رو هم به خوبی نشون دادن تو دلارها. نباید یهود رو دست‌ کم بگیری.

بعد از اون من -همون طور که تو ذهنم می‌گم این دیگه چه مسخره‌بازی‌ای هست آخه!؟- می‌گم باشه! پس می‌ریم رو دلارهای قدیمی‌تر امتحانش می‌کنیم. برای پیدا کردن عکس دلارهای قدیمی هم رفتم تو

این سایت. من این جا یک

بیست دلاری سال 1963 و یک

پنج دلاری سال 1950 و یک

کارت پستال سال 1913 رو به همین روش و با استفاده از فوتوشاپ تا کردم. (اگه می‌پرسید چطور، جلوتر می‌بینید که آسونه). و با کمال تعجب می‌بینیم که باز هم برج‌های دوقلو توشون هست!

یازده سپتامبر در دلار آمریکاخوب، اون طرف باید آدم خیلی جالبی باشه که روی دو مورد اول بگه: آره فراماسونری خلاصه از 50 سال قبل از حادثه نه تنها برنامه‌ریزی کرده بود تازه رو دلار هم حک کرده بود که تاش کنی معلوم بشه». ولی دیگه خیلی خیلی باید آدم عجیبی باشه که سر عکس سال 1913 که بیش از صد سال پیش گرفته شده هم همین حرف رو بزنه چون خود

برادران رایت اولین پرواز موفق با هواپیما رو در آخرین هفته‌های سال 1903 داشتن!

ولی شاید این سوال پیش بیاد که خوب صرف نظر از این حرف‌ها چرا با این تا کردن شبیه برج‌های دوقلو به نظر می‌رسه؟ پاسخش سادست. کلید تو چیزی هست که بین همشون مشترکه و اونم ساختمان کاخ سفید هست که نزدیک دویست سال پیش ساخته شده. درخت‌های دو ور کاخ‌ سفید طی تا شدن این

پاریدولیا رو تو شما ایجاد می‌کنن که انگار برج‌های دوقلو هستن ولی اگه با دقت بیشتر نگاه کنین می‌بینین که حالا همچین هم شبیهش نیست. در حقیقت هر چیزی که شامل عکس مستقیم کاخ سفید باشه رو تا کنید چنین تصویری به دست می‌یاد. من پایین رو عکس واقعی خود کاخ انجامش دادم.

دلار یازده سپتامبر آمریکا دروغ

ولی در کل یکی از مشکلات این نظریات توطئه روش‌های نامتعارف برای اثبات چیزهاست. من قبول دارم که چیز جالب و بامزه‌ای هست ولی برای ارائه مدرک، بهتره چیز بهتری از تا زدن یه سری کاغذ داشته باشیم! اتفاق‌های جالب همیشه پیش می‌یاد. مثلاً با این روش‌ها می‌تونیم بگیم کارتون باب اسفنجی هم یه دستی داشته تو 11 سپتامبر. و یا مثلاً تو ایران زمانی که دلار ده هزار تومن شده بود عکس زیر در اومد. این یعنی ایران توطئه کرده بود که دلار رو بکنه 10 هزار تومن؟ نه این فقط یک اتفاق بود.

باب اسفنجی و یازده سپتامبر

دلار ده هزار تومن

از این داستان‌ها دربارهٔ پول بیشتر از این‌ها هم بوده. مثلاً کانادا سال‌ها پیش مجبور شد یکی از اسکناس‌های 

دلارش رو دیگه چاپ نکنه چون مردم می‌گفتن توی موهاش یک شیطان می‌بینن (

عکس). یا مثلاً به پول 100 تومنی عکس مدرس می‌گفتن باغ‌وحش چون توش می‌شد روباه و جوجه تیغی دید. و خوب همه این‌ها اتفاق هست، نه چیزی بیشتر از اون.


تو اوضاع ناموزون اخیر فضای این وبلاگ ناخواسته رنگ ی گرفته، چیزی که من مشتاقش نیستم. گفتم با گذاشتن یه آهنگ تلطیفش کنم.

فکر کنم همه این آهنگ پیانو معروف رو حداقل یک بار شنیده باشن و ریچارد کلایدرمن رو بشناسن. با توجه به شهرت این آهنگ، اکثراً فکر می‌کنن نوشته خود کلایدرمن هست که نیست. من در بچگی از آهنگ‌های این نوازنده خسته شده بودم چون بابا از طرف‌دارانش بود و ما مدام آهنگ‌هاش رو می‌شنیدیم. اما در این بین، روح‌نوازترین آهنگ همین بود.

بشنویم Mariage D'amour(ازدواج عشق) از Richard Clayderman

دریافت حجم: 2.53 مگابایت

البته در اصل این آهنگ نوشته پل د سنویل(Paul de Senneville) آهنگ‌ساز فرانسوی هست که کلایدرمن با تغییر اون رو در آلبمش گذاشته. کلایدرمن آهنگ رو ساده کرده و مخصوصاً نت‌های تزئینیش رو برداشته. سال‌ها بعد از او، جورج{ژوقژ} دیویدسون(George Davidson) -او هم فرانسوی- آهنگ اصلی سنویل رو نواخت که در زیر می‌تونین بشنوین.

دریافت حجم: 6.11 مگابایت


روزهایی که ایران و آمریکا پرتنش بودند و با موشک سخن می‌گفتند روزهای آسانی نبود. جوی در هوا بوی جنگ می‌داد و در همین هوا امیرحسین طالبی شعری به زبان دزفولی دربارهٔ جنگ نوشت. شعری به نام دِنگ که به فارسی همان مَنگ می‌شود. خواننده‌اش محیا حامدیی، دختری بیست ساله (1377) است، هم‌سن امیرحسین.

این آهنگ را در وبلاگ می‌گذارم تا ثبتی باشد برای تکه‌ای از این روزها. تاکید می‌کنم که تنها تکه‌ای. هواپیما بماند؛ اعتراضات بماند؛ آزار خانواده‌ها و به دروغ بسیجی خواندن هم‌دانش‌گاهی‌های کشته شده من بماند؛ معامله قرن بماند؛ ویروس کرنا بماند. آه که چقدر این روزها در یک آهنگ جا نمی‌گیرد.

بشنویم، دنگ از محیا حامدی

دانلوددریافت حجم دانلود: 2.19 مگابایت

پ.ن: ممنون از وبلاگ

مدیوم شات برای یادآوری این آهنگ.


تا حالا به این فکر کردین که چرا گذشتن» رو با ذال می‌نویسیم؟ گذر کلمه‌ای فارسیه، پس چرا با ز نوشته نمی‌شه؟ بیاید نگاهی به

این شعر سعدی بندازیم.

هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید  کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن‌که برگشت‌و جفا کرد به هیچم بفروخت  به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلخ‌تر اندر همه عالم نبود  گو بگو از لب شیرین که لطیف است‌و لذیذ

آیا متوجه چیز عجیبی نشدید؟ سعدی، شاعر پر آوازه ایرانی، خرید رو با لذیذ قافیه کرده؟ اگه فکر می‌کنید که سعدی مشکل قافیه داشته بدونید که دارید شعر رو اشتباه می‌خونید. تا جایی که من فهمیدم نه دال‌های این شعر د خونده می‌شه و نه ذال‌هاش ز. بلکه هر دو چیزی نزدیک به ذال عربی یا th انگلیسی خونده می‌شه.

در حقیقت این متن هم اشتباه نوشته شده، اصل شعر باید جای بعضی دال‌ها ذال می‌ذاشت (در کلمه‌های فارسی اگر قبل دال صامت نباشه)، به این شکل.

هفته‌ای می‌روذ از عمر و به ده روز کشیذ  کز گلستان صفا بوی وفایی ندمیذ
آن‌که برگشت‌و جفا کرد به هیچم بفروخت  به همه عالمش از من نتوانند خریذ
هر چه زان تلخ‌تر اندر همه عالم نبوذ  گو بگو از لب شیرین که لطیف است‌و لذیذ

در زمان پیش از مغول، در برخی از گویش‌ها (و زبان نوشتاری بسیاری از روشن‌فکران دوران) دال امروز فارسی، ذال نوشته و تلفظ می‌شد. احتمالاً ذال فاز میانی دگردیسی ت به د، از زبان پهلوی به زبان فارسی بود. مثلاً برای بودن» به این صورت {بوتن ← بوذن ← بودن}.

حالا چرا گذشتن رو این جور می‌نویسیم؟ با نگاه کردن به صورت پهلوی این واژه معما حل می‌شه. انگار در پهلوی این واژه

ویدشتن بود. این که چرا وی به گ تبدیل شده رو نمی‌دونم. ولی ذ احتمالاً برای همین دورانی هست که نویسنده‌ها جای دال ذال می‌نوشتن. اون‌ها گدشتن رو گذشتن نوشتن و در آینده ذال ز خونده شد بدون این که املای واژه تغییر کنه. فکر کنم برای همه کلمه‌های فارسی‌ای که با ذال نوشته می‌شن چنین اتفاقی افتاده و حاصل همون دوران ذال نویسیه، مثلاً برای آذر می‌دونم که در زبان پهلوی آدر گفته می‌شد.

پس بدونین کلمه‌های فارسی با ذال، داستان جالبی دارن. و ما ایرانی‌ها هم روزگاری تلفظ th انگلیسی داشتیم.


پریروز باخبر شدم رضا بابایی، نویسنده و دین پژوه، چند روز پیش در اثر سرطان 

درگذشت. شاید او را با کتاب بهتر بنویسیم» بشناسید. او از وبلاگ‌نویسان قدیمی هم بود، در

سفینه قلم می‌زد. من در نوجوانی‌ام می‌خواندمش ولی برای سال‌ها از یادم رفته بود. تا جایی که یادم است در حوزه قم طلبه شده بود و دغدغه زدودن ربا را از سیستم بانکی داشت و بعد بیشتر به دنبال عدالت بود.

بعد از شنیدن خبر درگذشتش از خودم شرم‌گین شدم که فراموشش کرده بودم چون یکی از پست‌هایش دیدگاه من را به زندگی‌ام متحول کرد. آن پست را بازنشر می‌کنم و زیرش می‌نویسم که چطور.

این بار شاید از خواندنش پشیمان شوید! سر قهوه‌ام شرط نمی‌بندم…


در مرداد ۱۳۶۷، وقتی ایران قطعنامۀ 598 را پذیرفت، من در یکی از پادگان‌های گیلانغرب بودم. بعد از ناهار دراز کشیده بودم و اخبار ساعت دو را می‌شنیدم که خبر به گوشم خورد. تقریبا گیج شدم. یک ساعت قبل از شنیدن این خبر، در مسجد پادگان، امام جماعت مسجد، اوضاع جنگ را برای ما تحلیل می‌کرد و هیچ اثری از پایان جنگ در اخبار و تحلیل‌های او  نبود. اخبار پراکنده‌ای از پیشروی عراق به شهرهای مرزی شنیده بودم، اما باور نمی‌کردم که جنگ، این‌گونه تمام بشود. با پادگان دوست بودم. به اتاق او رفتم. او را از خودم بی‌خبرتر یافتم. پیشنهاد کردم به دفتر فرمانده پادگان برویم؛ به این امید که از او خبری یا تحلیلی بشنویم. وقت گرفتیم و رفتیم. اما او حتی اخبار رادیو را نشینده بود. در حضور ما به یکی دو نفر از دوستانش زنگ زد تا شاید خبری بگیرد. گویا یکی از آنها به فرمانده پادگان ما می‌گوید: بچه‌ها زیر بار این ننگ نمی‌روند. شنیدم که فرمانده ما به او گفت: می‌گویند امام پذیرفته است.
گوشی را گذاشت. به پادگان گفت: من هم نمی‌دانم چه شده است. یادم است که نیم ساعتی بحث و گفت‌وگو کردیم. راستش ته دل خوشحال بودیم؛ خصوصا با خبرهایی که از پیشروی صدام در جبهه‌های غرب شنیده بودیم. باید یک فکر اساسی می‌شد. دو سال بود که فقط عقب‌نشینی می‌کردیم؛ مگر در بخش‌هایی از جبهۀ جنوب. جبهۀ غرب را که می‌دانستم کلا در حال عقب‌نشینی هستیم.

      - رضابابایی، در پست 

598 در یکم مرداد ۱۳۹۱

من زمانی که این پست را خواندم نوجوانی دبیرستانی بودم، سرشار از ملی‌گرایی ابلهانه نوجوانان. این پست را خواندم و قلبم شروع به تپش کرد: چی! عقب‌نشینی!؟ مگه ما جنگ رو نبردیم؟». این روایت با چیزی که در مدرسه به من گفته بودند بسیار تفاوت داشت. من فکر می‌کردم ما پیروزمندانه با تار و مار کردن عراق جنگ را برده بودیم اما این نوشته باخت را می‌رساند نه برد!

شروع کردم به سرچ کردن، شاید یک ماه هر چه روایت از جنگ در اینترنت بود را خواندم. برای نخستین‌ بار بود که انگلیسی هم سرچ کرده بودم و با دیکشنری شکسته شکسته متن را می‌خواندم. می‌خواستم حقیقت را بندانم، و دانستم، آن جور که به ما گفته بودند نبود! ما نبرده بودیم.

فهمیدم که ما در سال‌های اولیه جنگ پیروزی داشتیم و بعد چند قطع‌نامه صلح را نپذیرفته بودیم و پس از آن شکست بود که می‌خوردیم. تلفاتمان بسیار بیشتر از عراق، امکاناتمان کمتر و امیدمان هر روز ناامیدتر می‌شد. در سال آخر (همان‌طور که در متن خواندید) پیش‌بینی می‌شد که در صورت ادامه جنگ ایران شکستش حتمیست. پس ما همان قطع‌نامه‌ای که سر نپذیرفتنش جنگ را ادامه دادیم و خون‌هایمان ریخته شد را

جام‌زهر‌خوران پذیرفتیم. این اسمش هر چه بود پیروزی نبود. (حالا

مک‌فارلینش به کنار)

کمی بعدتر مدرسه‌ها دوباره باز شدند و به ما کتاب آمادگی دفاعی» و تاریخ معاصر ایران» را دادند. در هر دو تنها همان پیروزی پرشور قدرت‌مندانه بود. سعی کردم به دوستانم بگویم که دروغ نوشته‌اند، ما جنگ را نبردیم، حتی یک جورهایی تسلیم شدیم؛ باور نمی‌کردند. و این ماجرا آخرین خنجر بر پیکر اعتماد من بود. پیش از آن فهمیده بودم که آن چه در کتاب ابتدایی نوشته بودند شعر بنی آدم بر سردر سازمان ملل» دروغ است و شایعه. بعد فهمیدم بسی رنج بردم در این سال سی» اصلاً از فردوسی نیست! حالا فهمیده بودم که داستان جنگ را تحریف‌شده برایمان می‌گویند. دیگر چطور می‌توانستم به کتاب‌هایمان اعتماد کنم؟ (+

دروغ دیگری در کتاب درسی).

و طولانی را خلاصه بگویم. این پست وبلاگ دو چیز را در من کشت؛ یکی اعتمادم به شنیده‌ها و دیگری ملی‌گرایی. برای هم دو ازت ممنونم جناب بابایی، یادت گرامی.


تا حالا به این فکر کردین که چرا گذشتن» رو با ذال می‌نویسیم؟ گذر کلمه‌ای فارسیه، پس چرا با ز نوشته نمی‌شه؟ بیاید نگاهی به

این شعر سعدی بندازیم.

هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید  کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن‌که برگشت‌و جفا کرد به هیچم بفروخت  به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلخ‌تر اندر همه عالم نبود  گو بگو از لب شیرین که لطیف است‌و لذیذ

آیا متوجه چیز عجیبی نشدید؟ سعدی، شاعر پر آوازه ایرانی، خرید رو با لذیذ قافیه کرده؟ اگه فکر می‌کنید که سعدی مشکل قافیه داشته بدونید که دارید شعر رو اشتباه می‌خونید. تا جایی که من فهمیدم نه دال‌های این شعر د خونده می‌شه و نه ذال‌هاش ز. بلکه هر دو چیزی نزدیک به ذال عربی یا th انگلیسی خونده می‌شه.

در حقیقت این متن هم اشتباه نوشته شده، اصل شعر باید جای بعضی دال‌ها ذال می‌ذاشت (در کلمه‌های فارسی اگر قبل دال صامت نباشه)، به این شکل.

هفته‌ای می‌روذ از عمر و به ده روز کشیذ  کز گلستان صفا بوی وفایی نذمیذ
آن‌که برگشت‌و جفا کرد به هیچم بفروخت  به همه عالمش از من نتوانند خریذ
هر چه زان تلخ‌تر اندر همه عالم نبوذ  گو بگو از لب شیرین که لطیف است‌و لذیذ

در زمان پیش از مغول، در برخی از گویش‌ها (و زبان نوشتاری بسیاری از روشن‌فکران دوران) دال امروز فارسی، ذال نوشته و تلفظ می‌شد. احتمالاً ذال فاز میانی دگردیسی ت به د، از زبان پهلوی به زبان فارسی بود. مثلاً برای بودن» به این صورت {بوتن ← بوذن ← بودن}.

حالا چرا گذشتن رو این جور می‌نویسیم؟ با نگاه کردن به صورت پهلوی این واژه معما حل می‌شه. انگار در پهلوی این واژه

ویدشتن بود. این که چرا وی به گ تبدیل شده رو نمی‌دونم. ولی ذ احتمالاً برای همین دورانی هست که نویسنده‌ها جای دال ذال می‌نوشتن. اون‌ها گدشتن رو گذشتن نوشتن و در آینده ذال ز خونده شد بدون این که املای واژه تغییر کنه. فکر کنم برای همه کلمه‌های فارسی‌ای که با ذال نوشته می‌شن چنین اتفاقی افتاده و حاصل همون دوران ذال نویسیه، مثلاً برای آذر می‌دونم که در زبان پهلوی آدر گفته می‌شد.

پس بدونین کلمه‌های فارسی با ذال، داستان جالبی دارن. و ما ایرانی‌ها هم روزگاری تلفظ th انگلیسی داشتیم.


امروز که باز این آهنگ دسپینا به گوشم خورد، یادم افتاد یه که زمانی چه کپی بازاری بود تو ایران از ریتم این آهنگ. تنها یک مثالش که یادم اومده آهنگ

شادی حرومه رضا راد هست.

به آهنگ‌های دسپینا وندی تو ایران شده و تا دلتون بخواد آهنگ‌هاش رو یدن. بیشتر از سه سال پیش درباره کاور کردن آهنگ چشم‌های خیس من 

محسن یگانه از دسپینا نوشته بودم. ولی یگانه آهنگ

دلم رو بردی رو هم از

دسپینا کپی کرده. و بسیاری خواننده‌های دیگه که این کارو کردن. آهنگ معروفی از دسپینا وندی نیست که کپی نشده باشه.

بشنویم Thelo Na Se Do(می‌خوام ببینمت) از Despina Vandi

دانلوددریافت حجم: 6.89 مگابایت


تا حالا به این فکر کردین که چرا گذشتن» رو با ذال می‌نویسیم؟ گذر کلمه‌ای فارسیه، پس چرا با ز نوشته نمی‌شه؟ بیاید نگاهی به

این شعر سعدی بندازیم.

هفته‌ای می‌رود از عمر و به ده روز کشید  کز گلستان صفا بوی وفایی ندمید
آن‌که برگشت‌و جفا کرد به هیچم بفروخت  به همه عالمش از من نتوانند خرید
هر چه زان تلخ‌تر اندر همه عالم نبود  گو بگو از لب شیرین که لطیف است‌و لذیذ

آیا متوجه چیز عجیبی نشدید؟ سعدی، شاعر پر آوازه ایرانی، خرید رو با لذیذ قافیه کرده؟ اگه فکر می‌کنید که سعدی مشکل قافیه داشته بدونید که دارید شعر رو اشتباه می‌خونید. تا جایی که من فهمیدم نه دال‌های این شعر د بود و نه ذال‌هاش ز. بلکه هر دو چیزی نزدیک به ذال عربی یا th انگلیسی خونده می‌شه.

در حقیقت این متن هم اشتباه نوشته شده، اصل شعر باید جای بعضی دال‌ها ذال می‌ذاشت (در کلمه‌های فارسی اگر قبل دال صامت نباشه)، به این شکل.

هفته‌ای می‌روذ از عمر و به ده روز کشیذ  کز گلستان صفا بوی وفایی نذمیذ
آن‌که برگشت‌و جفا کرد به هیچم بفروخت  به همه عالمش از من نتوانند خریذ
هر چه زان تلخ‌تر اندر همه عالم نبوذ  گو بگو از لب شیرین که لطیف است‌و لذیذ

در زمان پیش از مغول، در برخی از گویش‌ها (و زبان نوشتاری بسیاری از روشن‌فکران دوران) دال امروز فارسی، ذال نوشته و تلفظ می‌شد. احتمالاً ذال فاز میانی دگردیسی ت به د، از زبان پهلوی به زبان فارسی بود. مثلاً برای بودن» به این صورت {بوتن ← بوذن ← بودن}.

حالا چرا گذشتن رو این جور می‌نویسیم؟ با نگاه کردن به صورت پهلوی این واژه معما حل می‌شه. انگار در پهلوی این واژه

ویدشتن بود. این که چرا وی به گ تبدیل شده رو نمی‌دونم. ولی ذ احتمالاً برای همین دورانی هست که نویسنده‌ها جای دال ذال می‌نوشتن. اون‌ها گدشتن رو گذشتن نوشتن و در آینده ذال ز خونده شد بدون این که املای واژه تغییر کنه. فکر کنم برای همه کلمه‌های فارسی‌ای که با ذال نوشته می‌شن چنین اتفاقی افتاده و حاصل همون دوران ذال نویسیه، مثلاً برای آذر می‌دونم که در زبان پهلوی آدر گفته می‌شد.

پس بدونین کلمه‌های فارسی با ذال، داستان جالبی دارن. و ما ایرانی‌ها هم روزگاری تلفظ th انگلیسی داشتیم.


در روزهای قرنطینه هر وقت که خسته می‌شدم به سایت‌هایی می‌رفتم که تصادفی یک نمای خیابانی گوگل(google street view) باز می‌کردند. من با لذت دیدن طبیعت از دور وقتم را سپری می‌کردم و در این بین، زیباترین‌هایشان را بوک‌ماک. این جا می‌ذارمشان تا هیچ وقت گمشان نکنم.


من زاده شمال کشورم و بسیار در کنار دریا بودم. کاش ما هم چنین ساحلی داشتیم. این ساحل در

مجمع‌الجزایر ساموآ، در ناکجاآباد اقیانوس قرار دارد.


این جا نیوزیلند است. چه چمن‌های یک‌دست زیبایی، آن هم چسبیده به یک خلیج. شاید محله پول‌دارها باشد که انقدر رسیده‌اند.


این خانه‌ای در وکوور کاناداست. سرسبزی و زیبایی از سراسر این تصویر می‌ریزد.


این‌جا فیلیپین است. زیبای‌اش حد ندارد.


این یک مسیر در نیجریه است. آن‌قدر با حیوانات صمیمی‌، که چند میمون روی دسته پل بی‌توجه به دوربین نشسته‌اند.


این‌جا هم ده‌کده‌ای در سوئد.


در این جست‌و‌جو‌ها، گاهی به آدمک‌های ترس‌ناک و مرموز بر می‌خوردم. مثلاً

این و

این. نمی‌دانم چرا آن‌جا هستند ولی به گمانم دلیلی دارد. ولی عجیب‌ترینشان

این یکی بود در ژاپن. اگر خیابان‌ها را یک دوری بزنید می‌بینید که پر است از آدمک‌های پارچه‌ای. تقریباً همه‌جای خیابان چندتایی پیدا می‌شوند.

سرچ که کردم فهمیدم کار پیرزنی ژاپنیست که هر وقت کسی در محله می‌میرد؛ آدمکی پارچه‌ای از او درست می‌کند و می‌گذارد کنار خیابان تا مردم او را فراموش نکنند. از آن جا شروع شد که او بعد از سال‌ها برای یافتن پدرش به آن روستا برگشت، ولی پیدایش نکرد. پس آدمکی پارچه‌ای از او ساخت تا از اندوهش بکاهد. بعد هر که می‌رفت یک آدمک می‌شد.

پ.ن: شما هم اگر جای زیبایی در نمای خیابانی گوگل می‌دونید بگید.


در طولانی‌ترین پروژه‌ای که داشتم با هومن هم‌گروهی شده بودم. دو سال از من بزرگ‌تر بود. مدال طلای المپیاد کامپیوتر داشت و در دانشگاه هم سرش در درس بود. در طول پروژه با هم با تپسی از پژوهشکده رویان راه طولانی‌ای را برمی‌گشتیم. آن جا هم چند بار شطرنج زده بودیم. اصولاً وسط بازی رها می‌کرد و می‌گفت خیلی awkward شده!».

یادم است مدام استرس رفتن را داشت. این که چرا این پروژه انقدر طول کشیده و ممکن است دچار مشکل بشود. از اپلای برایم گفته بود، از این که چرا فکر می‌کند کانادا بهتر است و همان کانادا هم ونکوور آب و هوایش بهتر است. و این که چرا هوش مصنوعی برای اپلای خیلی خوب است.

امروز خبر آمد در ونکوور تصادف کرده و مرده! به همین راحتی! تصادف کرد و یک عمر زحمت و تلاش به باد رفت. به

پروژه هوش مصنوعی تصویری‌اش نگاه می‌کنم. چه پروژه قشنگی. احتمالاً پروژه ارشدش بود و می‌رفت برای دکترا.

باورش برایم سخت است. که چقدر آسان می‌روند. هنوز استرسش برای رفتن، از این که می‌گفت همه دوستام رو تو فرودگاه بدرقه کردم فقط من موندم» در یادم هست. با حالی بد این متن را می‌نویسم. چقدر بد شد. چقدر بی‌آزار بود. چقدر نمی‌توانم باور کنم.

+ این پست را حدود یک سال پس از

این پست می‌نویسم. بعدها که توئیت‌های رامین را می‌خواندم، دیدم که در توئیتی به من اشاره کرده. گفته بود که دوست دارد یک بار دیگر با من در خواب‌گاه مافیا بازی کند. چقدر ناراحتم که پس از مرگش توئیت را دیدم.


فصل مورد علاقه من بهار هست. امسال، اولین سالی بود که بهاری نداشتم. صدای بل‌بل‌ها البته از باغ بزرگ کنار خونه ما هر روز و شب می‌یاد ولی جای بیرون رفتن‌های اردیبهشتی و چیدن آلوچه‌های نورسیده باید در اتاقم قرنطینه بمونم. دیدم این آهنگ ترکی بغض‌دار بهاری چقدر خوب بیان‌گر این حال و روزه.

بشنویم sursun bahar(پاینده باد بهار)‌ از Can Kazaz

دریافت حجم: 4.16 مگابایت

پ.ن: البته درست‌ترش sürsün هست.


تا کنون از فونت وزیر استفاده کرده‌اید؟ از ساحل چه؟

یک سال و نیم پیش که فهمیده بودم این دو فونت بسیار پر استفاده به دست کسی ساخته‌شده‌اند که به رایگان در وب منتشرش کرده سریع راه ارتباطی‌ای با او پیدا کردم تا تشکر کنم. نمی‌شد از این مرد شریف که چنین خدمتی به مردم ایران کرده حداقل تشکری خشک و خالی نکرد! راه ارتباطی‌اش چه باشد خوب است؟ وبلاگ! پیامم این بود:

آقای راستی کردار من تازه وبلاگ شما رو پیدا کردم.
بی‌نهایت ممنونم بابت فونت‌های رایگانتون.

برای تشکر، نگاره نمایی از اتاق هنرمند» اثر روربی از من بپذیرید

https://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/e/ee/Martinus_Rørbye_-_View_from_the_Artist%27s_Window_-_Google_Art_Project.jpg

از هدیه من تعجب نکنید. دادن یک عکس به عنوان هدیه یک سنت ویکی‌پدیایی است و آن نگاره» گفتن هم از ادبیات ویکی‌پدیایی‌هاست که به من ارث رسیده. کار دیگری برای این انسان زیبا از من بر نمی‌آمد.

آن زمان را خوب یادم است. دقیقا زمانی بود که دکتر ورم آب‌گرفتگی عضله پایم را با تومور اشتباه گرفته بود و من را مشکوک به سرطان» برای انجام آزمایش‌های بیشتر فرستاده بود. فشار آن روزها را خوب یادم است. امروز اما خاطره آن دوران با چیزی بسیار تلخ یادآوری شد. آمدم، رفتم وبلاگ راست‌کردار را بخوانم، گفت به سرطان مبتلا شده! عکس‌های رادیولوژی و آزمایش‌ها را گذاشته بود که بر کسی شک نماند.

او سی‌و‌شش سال بیشتر ندارد و حالا تنها با دو عصا توانایی حرکت دارد. روشن است که نمی‌تواند کار کند. در وبلاگش نوشته خبری از کسب درآمد نیست. هزینه‌ها بالاست. بسیاری زحماتم به دوش پدر و مادر سالمندم است.»

این‌ها مشکلات مردیست که شما سالیان سال بدون این که بشناسیدش از فونت‌های رایگانش بهره برده‌اید. بدون این که بخواهد دیده شود به تمامی شما خدمات رساند. بروید در سایت

فونت ایران نگاهی کنید، قیمت فونت‌ها بین صد تا سی‌صد هزار تومان است. اگر او این پراستفاده‌ترین فونت‌های فارسی را می‌فروخت چه درآمدی داشت؟ زیاد گمانم. اما تصمیم گرفت فونت‌هایش را به رایگان منتشر کند تا همه استفاده کنند.

همه‌مان می‌دانیم هزینه‌های سرطان چقدر بالاست. اندازه یک فونت به او کمک کنید.

پیوند کمک مالی.


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها